در دهمین یادمان چند «اُسوه»: هدی، هاله و عزت
بررسی مدل روشنفکری سحابی ـ صابر و آوردههای آن برای ایران امروز
در گفتگو با احسان شریعتی
منبع: یادنامه دهمین سالگرد پرواز عزتالله و هاله سحابی و هدی صابر
خرداد 1400
احسان شریعتی: به یاد دهمین سالگرد شهادت هاله، هدی و درگذشت مهندس سحابی که این واقعه یکی از تلخترین وقایع پایان دهۀ هشتاد بود و 10 سال گذشته را از خود متأثر کرد، پاسخ به این پرسش را با مقدمهای آغاز میکنم.
مهندس سحابی در واقع نماد استمرار چند دورۀ تاریخ مبارزاتی ایران- نهضت ملی، مبارزات قهرآمیز و دوران انقلاب- بود که حضورش همچون واسطی میان پدران فکری نسل ما، یعنی «ملی-مذهبی»ها در مقام یک خانوادۀ فکری، و نسلهای بعد قلمداد میشد. اصطلاح ملی-مذهبی در آغاز به بخش مذهبی- ایدئولوژیک جنبش ملیشدن صنعت نفت اطلاق میشد. پس از کودتای ۱۳۳۲ که «نهضت مقاومت ملی» به رهبری شخصیتهایی چون آیات زنجانی و طالقانی پا گرفت، همین نیروها بودند که اقدام به مقاومت ورزیدند. در دهۀ چهل نیز با آغاز مبارزات قهرآمیز و رادیکال این فرآیند استمرار یافت. حضور خانوادۀ فکری ملی-مردمی موسوم به ملی-مذهبی را در تسلسل این جریانات و ادوار میبینیم.
چنانکه میدانید دو گونه گرایش ناسیونالیستی در ایران معاصر داشتهایم. یکی آن گرایش قومی-شوونیستی خاک و خونی که رژیم سابق مبلغ آن بود و دیگر خانواده ملی-مصدقی یعنی نیروهایی که در برابر استعمار و استبداد بر استقلال و سیادت ملی و بر مردمسالاری تأکید میورزیدند. در نتیجه در مقابله با استعمار و سلطنت مطلقه در آن واحد ملی و آزادیخواه بودند. این جبهه پیش و پس از انقلاب در صحنۀ سیاسی کشور حضور فعال داشته است. برای نمونه، شخصیتهایی چون مهندس سحابی طی دورۀ مبارزات قهرآمیز به دلیل ارتباط با این حرکت به زندان افتادند و پس از طی یک دوره زندان طولانیمدت با وقوع انقلاب آزاد شدند. پس از انقلاب نیز ایشان با اینکه در جایگاههای گوناگونی نظیر شورای انقلاب، دولت موقت، سازمان برنامهوبودجه حضور داشتند اما در مراحل بعدی نظام با یارانشان چندبار به زندان افتادند. نیروهایی که بعداً به ملی-مذهبی موسوم شدند هم با نام ایشان پیوند خورده است. بهمعنای سیاسی این نیروها، نیروهای مستقل ملی و مردمی آزادیخواه با گرایش سوسیال-دموکراتیک بودند. مهندس سحابی نیز این تداوم نسلی و دورانی را نمایندگی میکرد ولو اینکه از لحاظ رسمی عناوین یا نقشهای متفاوتی ایفا میکرد. برای مثال، پس از مهندس بازرگان که باید نهضت آزادی را به شکلی تاریخی نمایندگی میکرد، از نهضت آزادی جدا شد و نیروهای ملی-مذهبی را سامان داد؛ اما بههرحال آن سابقۀ تاریخی را نیز نمایندگی میکرد و پس از مهندس بازرگان، چهرهای بود که راه دکتر سحابی، آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و در بُعد فکری، دکتر شریعتی را ادامه دادند.
اما هدی صابر نماینده نسل بعدی و جوانتری بود که بهخصوص در دهههای اخیر نقش او فعالتر و برجستهتر میشود به این دلیل که در حوزههای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی بهطور مشخص به شکل منظم و سیستماتیک و نهادینه کار میکرد و توانست بسیار اثرگذار شود. برای مثال در همین دهه گذشته هنگامیکه بنده به ایران بازگشتم، شاهد بودم که چگونه در حسینیه ارشاد کلاسهای تاریخی و دینی-عقیدتی را سامان داده بود. در آن کلاسها حتی مهندس سحابی نیز حضور پیدا میکرد. در همان زمان در حسینیه ارشاد جلساتی از سوی روشنفکران دینی برگزار میشد و پس از آن در کلاس هدی مشارکت میکردیم. رابطه این دو بهنحوی بود که مهندس، هدی را از لحاظ فکری و شخصیتی و عقیدتی قبول داشت. در بُعد اجتماعی نیز شاهد بودیم که هدی صابر در مناطق مختلف ایران مانند سیستان و بلوچستان نهادسازی میکرد و در آنجا ساختارهایی ایجاد کرد که هنوز هم در فقیرترین محلات حضور دارد و کار میکند و تأثیر مثبتی بر محیط گذارده است. ارتباطی که با توده محروم مناطق دوردست کشور برقرار کرده بود، واقعاً چشمگیر بود. از لحاظ سیاسی نیز در دورههای متنوع با طیف ملی-مذهبی همکاری میکرد و حتی وقتی هم که کناره گرفته بود، چون یک شخصیت سیاسی و تشکیلاتی محسوب میشد، تحت نظر و پیگرد و بازداشت قرار میگرفت و نمیشد که او را در یک بُعد خلاصه کرد؛ بنابراین نوعی نقش نمادین برای نسل جوانتر طیف ملی-مذهبی بود.
هاله سحابی نیز شیرزنی فعال در همین خانواده فکری بود که در حوزههای متعدد هنری، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی فعالیت میکرد. همانطور که داستان حسن و محبوبه را شریعتی زمانی بهطور نمادین قصهپردازی کرده بود، این دو شخصیت هاله و هدی نیز برای امروز ما میتوانند الهامبخش باشند. اسوه یا مُدلی که امروزه میتواند بهعنوانِ روشنفکر چندساحتی مطرح باشد و در نقطۀ متعادل و مرکزی است که دچار حاشیه و افراط و تفریط و پرتافتادگی از واقعیت اجتماعی و از امر انضمامی نشود. بهنظرم مازاد و میراث یا «باقیات صالحات» این نیروها همین ابعاد متعددی است که آنها اشاره کردم و میتواند مورد توجه همگانی قرار گیرد. وظیفۀ ما البته این هم هست که چهرههایی را که الگو و اسوههای خود میدانیم را مورد بازخوانی انتقادی نیز قرار دهیم و آنها را مطلق نسازیم؛ اما در عینحال لازم است که جامعه آنها را بهعنوان «ایدهآل-تیپ»هایی پیش چشم خود داشته باشد تا یاری و رهنمود و نمادی برای بازآفرینی انتقادی این ابعاد گوناگون داشته باشد. پس باید میراث گذشته را در عین الگوسازی، بازسازی انتقادی کرد.
شریعتی: یکی از علل چنین وضعیتی، فقدان طرحافکنی و نبود «پروژه» نزد بسیاری از نیروهای فکری و روشنفکری است. نبود پروژه ناشی از ناکامی و شکست خوردن پروژههای سابق است و طراحی نشدن پروژههای نوین آنچنان که با درسآموزی از گذشته ممکن، معقول و مؤثر باشد. چنین وضعیتی موجب خردهکاریها، پراکندهکاریها و عدم انسجام میشود. در دورههای مبارزات تاریخی ایران، برای نمونه، نیروهایی را میبینیم مانند حزب توده که نقش مهمی در پروژهمند و ساماندهی بسیاری از روشنفکران داشتهاند. گرایشی که به دنبال انقلاب اکتبر این امید را آفرید که سوسیالیسم میتواند آرمانی برای رهایی بشریت باشد، بسیاری از روشنفکران ایران را به خود جذب کرده بود و میبینیم که اکثریت آنها از این پروژه کلی که هم ایدئولوژیک و هم استراتژیک بود، تبعیت میکردند؛ اما به دلیل نقصهایی که این پروژه داشت از جمله، وابستگی به شوروی، در بُعد بیرونی، در مقابل استقلال ملی قرار میگرفت و در بعد درونی منجر به چپرویهای اولیه و راسترویهای بعدی شد. بهلحاظ ایدئولوژیک نیز نتوانست با فرهنگ بومی و ملی و مذهبی جامعه ارتباط سازنده برقرار کند، با اینکه در زمینههای فرهنگی و فکری شخصیتهای برجستهای پرورد اما در مجموع توفیق به دست نیاورد. پس از شکست این رویکرد و انشعاباتی که از همان آغاز با امثال خلیل ملکی و آل احمد و گرایش ملی در آن برمیآید، با دورههای تعلیق و سردرگمی بعدی مواجه میشویم. پس از انقلاب نیز میبینیم که روشنفکران از حوادث پیشآمده پیشبینی لازم را نداشتند و دچار نوعی غافلگیری شدند؛ و سپس بازیابی راه و تعریف پروژههای تازه خیلی روشن نبود. یا در دورۀ کنونی از جمله در جنبش سبز و حوادثی که در دهه 80 رخ داد و یا در بهار عربی میبینیم که روشنفکران در آنها یا غایباند و یا درخشش لازم و حضور مؤثری ندارند و راهنمای جامعه و جوانان نیستند؛ آنگونه که امثال مارکوزه و سارتر در جنبش دانشجویی می 68 و امثال آل احمد در دهۀ 40 و شریعتی در آستانه انقلاب ایران در دهۀ 50، تأثیر بسزایی داشتند و چشمانداز ارائه میکردند. اکنون اما این حضور از روشنفکران مشاهده نمیشود.
در هدی صابر نوعی انسجام در ابعاد مختلف و نوعی وحدت چندساحتی را مییابیم که نزد بسیاری از روشنفکران وجود ندارد؛ یا به کار فرهنگی صرف اعم از محفلی و آکادمیستی گرایش مییابند و یا به سیاسیکاری و ژورنالیستی کشیده میشوند و خلاصه کمتر در ابعاد اجتماعی و در نسبت با جنبشها و «سمن»های مردمنهاد گوناگون حضور دارند.
شریعتی: میتوان اینگونه اذعان کرد که نمونههایی چون هدی صابر استثناهای دورهای هستند که قاعده آن نسبت به پیش تغییر کرده است. در دهۀ 50 میبینیم که چگونه کادرهای چندجانبه مبارز معتقد و مجاهد چریک حضور دارند و نقشآفرینی میکنند؛ اما اکنون در دورانی هستیم که بهویژه در دهههای متأخر، قاعده تعهدزدایی، ایدئولوژیزدایی و وادادگی مبارزاتی است. از لحاظ اندیشۀ جهانشمول نیز در عصر «پایان و پسا»ها قاعده «ساختگشایی» (بهقول دریدا) یا واسازی و بیایمانی نسبت به فراروایات و کلان آرمانهاست (بهتعبیر لیوتار در شرایط پستمدرن). فراروایاتی مانند ترقی و توسعه، یا خرد و آزادی و عدالت که بهنام آنها نظامهایی ساخته شدند که نتایج منفی و ناامیدکنندهای در بر داشتند و نقض غرض پیش آمد و به استعمار و امپریالیسم، از بردهداری و نژادپرستی گرفته تا توتالیتاریسمها و جنگهای جهانی انجامید. در نتیجه ما به دورۀ موسوم به پساها و پایانها رسیدهایم که طی آن همۀ این غایات به انکشاف و شکل نهایی افراطی خود درآمده، از جمله مدرنیته بهغایت مدرن شده و قس علی هذا ...، همهچیز به نهایت خود رسیده و دوره پیرسالی خود را میبیند و زیر سؤال میرود. در نتیجه ما در دورۀ واسازی برساختهای ایدئولوژیک گذشته قرار داریم؛ بنابراین این دوره، دورۀ انقلابها یا پروژههای رهاییبخشی که در مرکز آن سوسیالیسم و مارکسیسم بود، نیست و حتی در برههای نوعی بازگشت به و بازخوانی کلاسیکهای لیبرال پیش آمد (کنستان و توکویل و ...)، و سپس جنبشهای حقوق بشری بهراه افتاد. بعدها نیز که جنبش ضد جهانیشدن یا جهانی دگرخواه بهوجود آمد، این جنبش ایدئولوژیک نبود بلکه یک جنبشی چندصدایی با گفتمان نوین چندشکلی یا پُلی-مُرفولوژیک است که شاخصۀ آن مخالفت با بینشهای سلسلهمراتبی و ساختارهای تمرکز و اقتدارگراست. «انقلاب» نیز بهمعنای تغییر ریشهای خشونتآمیز استراتژیک و سیستماتیک زیر سؤال رفته است؛ اما «عصیان»ها (بهمعنای کامویی کلمه، روولت و نه روولوسیون) علیه نظم نوین جهانی همچنان شکل میگیرد. لذا در دورۀ واسازی پسامدرن و یا وادادگی در گفتمان حاکم نئولیبرال که با اینکه خود مادر ایدئولوژیها بوده است گفتمانهای «دیگر» را «ایدئولوژیک» میخواند در سطح جهانی بسر میبریم.
در جامعۀ ایران نیز بهتبع، بهشکل واکنشی ضد آرمانها و مفاهیم ارزشی از جمله تعهد، مکتب، عدالت، فلسطین و ...، خلق میشود. از جمله روشنفکر و چپ و مبارز و مردمی و ...، زیر سؤال میرود. خلاصه به دورهای رسیدیم که هدی صابرها یادگاران نادر و کمیاب نسلهای گذشته بودند و انواع در حال ناپدید شدنی محسوب میشدند که به قاعدۀ حاکم تن درنمیدادند. این است که میگوییم مُدل و الگویی بودند در وضعیتی که تغییر گفتمانی و پارادایمی و دورانی در آن صورت گرفته بود. ما باید برای فهمِ صورتبندی معرفتی (اپیستمه) و سرمشقی (پارادایم) هر دوران، بهمعنای هرمنوتیکی، آن را «همدلانه» بفهمیم، اما همزمان باید با آن فاصلۀ انتقادی نیز داشته باشیم چراکه گفتمان حاکم دوران حقیقت مطلق و جزمی نیست و این است که میتوان گفت امثال هدی صابر در دوره خود یک ضدگفتمان و ضد پارادایم هم بودهاند. درحالیکه بسیاری دیگر، عکس نمونۀ صابر بودهاند و به ورطههای انتزاع و پراکندهکاری و تشکیک و تردید و سردرگمی کشیده شدهاند.
اما اینکه چرا هدی صابرهایی هستند که در هر دوره خلاف جریان حرکت میکنند، هم به مبانی عقیدتی ایشان بازمیگردد و هم ویژگیهای شخصیتی مختص به خودِ آنها. هدی صابر همچنین تلاش میکرد تا سنت جوانمردی و فتوت را بهشکل پژوهشی و آموزشی بازسازی کند و چهرههایی مانند تختی، مصدق و ... را در ایران جستجو میکرد (نگاه کنید به کتاب «میراث پهلوانی» تحقیق مشترک هدی با ابراهیم مختاری). این سنت وقتی احیا شود، در هر دورهای بهشکل متناسب با آن دوره خود را نشان میدهد. این خصلت و منش جوانمردی همیشه همراه صابر بود. از لحاظ بینشی نیز اهل نقد تاریخ و پژوهش و گشوده بر افقهای نو بود؛ بنابراین به ضرورت کار فکری واقف بود و همیشه از جمله به ما توصیه میکرد که مراسمهای یادمان دکتر شریعتی را منظم برگزار کنیم تا میراث گذشته فراموش نشده و به نسل جدید معرفی شود و استمرار یابد. این سنت و حافظه و هویت در او زنده بود و در آثاری هم نوشته است این پیوند او با گذشته از دلایلی بود که میتوانست در حالِ حاضر به رغمِ تغییر گفتمانی و دورانی، آن اصالت را حفظ و بازتولید کند.
شریعتی: یکی از تغییراتی که صورت گرفته این است که روشنفکر کلان به «خُرده روشنفکر» بدل شده است. در واقع، ما دیگر با روشنفکر-متفکر پیامبرگونهای که همهچیزدان باشد و بخواهد در همه حوزهها نظر دهد و نبی و امامِ عصر خویش باشد، مواجه نیستیم. بلکه همانگونه که متفکرینی چون فوکو میگویند، هرگونه یا نوعی از اقشار روشنفکر خود را دارد؛ مثلاً زنان، جوانان، دانشجویان، کارگران، اهل رسانه و ...، روشنفکران خودشان را دارند. حتی روشنفکران نیز روشنفکرهای خود را دارند. میدانیم که دو تعریف از روشنفکری وجود دارد: یکی روشنفکر به معنای «ایدهآلیستی» پیامبرگونۀ ژولین بندا و دیگر تعریف رئالیستی گرامشی که هر قشر و طبقه را دارای روشنفکر مختص به خود میداند؛ و دو نوع روشنفکر سنتی فرهنگیکار و دیگر روشنفکر «ارگانیک» اندامواره که ایدههای تازه را نمایندگی میکند، جلوی صحنه است و «حرفی برای زدن دارد».
تعریف ایدهآلیستی روشنفکر زمانی مطرح شد که در آستانۀ جنگ جهانی اول، روشنفکرانی به محافظهکاری کشیده شده بودند و نقش تاریخی پیامبرگونۀ تاریخی «عالم» را ایفا نمیکردند(کتاب «خیانت علما»). بوردیو نیز از روشنفکر «جمعی» سخن میگوید. مثلاً در جریان فکری و طیف «نوشریعتی» طیفهایی از روشنفکران کار جمعی انجام میدهند و قطبی مانند شریعتی که نماد و اسطوره بود دیگر وجود ندارد.
در چنین وضعیتی، میادینی وجود دارد که روشنفکران باید وارد آن شوند اما چنین نمیکنند و این یکی از نقیصههای جدی است. برای نمونه، یکی از میادینی که شریعتی معتقد بود روشنفکران باید به آن ورود کنند، میدان مذهب بود در جامعۀ مذهبی و سنتی ما که تا آن زمان توسط بسیاری از روشنفکران مغفول مانده بود. درحالیکه سپس مشخص شد که میدان مذهب، در جامعه سنتی-مذهبی ایران میدان بسیار تعیینکنندهای بوده است. اینکه روشنفکران وارد نشدهاند، باعث شده مذهب در ید نیروهای سنتگرا و بنیادگرا قبضه شود. نتیجۀ این رویکرد اصلاحگران مصونیت بیشتر جامعۀ ما نسبت به سایر کشورها و مناطق جهان اسلام بود که امروزه شاهد فجایعی آن هستیم. پس ورود عناصر گوناگون روشنفکری اعم از هنر، تاریخ، اندیشه انتقادی و ...، در حوزه دینی این عرصه را که نقشی مرکزی در فرهنگ دارد را متحول میسازد.
در سپهر عمومی اجتماعی و روزمره نیز روشنفکران معمولاً حضور مؤثری ندارند. درحالیکه روشنفکر در مقام شخصیتی که نامش مورد توجه عمومی است و «سرمایۀ اجتماعی»(به معنای بوردیويی) دارد، باید از این ظرفیت آگاهیبخش در عرصۀ افکار عمومی با نقد وضع موجود و مداخله در امر روزمرۀ اجتماعی استفاده کند. در یک جامعۀ سراسر بحران اقتصادی، آنهم در کشوری که از غنیترین کشورهای خاورمیانه بهلحاظ منابع طبیعی و انسانی بهشمار میآید، ما شاهد رخ دادن فجیعترین وضعیتهای معیشتی هستیم. بهویژه در محیطهای مرزی یا نزد حاشیهنشینها، مانند حومۀ شهرهایی چون چابهار و یا مشهد و... که فقر و فلاکت و زاغهنشینی به شکل چشمگیری ریشه دوانده است؛ و یا سیستان و بلوچستان که هدی صابر در آنجا فعال بود و مناطقی بودند که هدی صابر در آنجا فعالیت میکرد و حتی دانشجویان دانشگاه زاهدان میگفتند که نمیتوانند در آن تردد کنند، یعنی به لحاظ امنیت و ...، نگران بودند و میترسیدند. ایران واقعاً سرزمینی گسترده و متنوع است؛ اما روشنفکران در این مناطق متنوع فرهنگی حضور ندارند. یا حتی در این کلانشهرهایی که پس از اصلاحات ارضی بهوجود آمده و انواع شهر در شهر برساخته شده و دنیاهای متنوعی در این دالانهای تودرتو شکل گرفته، باید دید که روشنفکران در این موقعیتها چه اندازه حضور دارند؟ این بحرانها که حتی ممکن است به فروپاشی جامعه منجر شود. روشنفکران نمیتوانند در میادین گوناگون نقش مهمتری ایفا کنند و آیا به این توان کاملاً آگاه نیستند و چرا از آن استفاده نمیکنند؟ برای مثال روشنفکری میتواند ستونی در روزنامهها بنویسد و در گزارش شیوۀ زیست هرروزین در آن گزارش بنویسد. وقتی این روزنوشتها خواننده بیابد و بدانند که روشنفکر مستقل است و نمیخواهد وضعی را توجیه کند و یک شاهد و ناظر ناقد اجتماعی است و سخنان معقول انتقادی را مینویسد، بهنوعی مشکلات متعدد اجتماعی را به شکل پروژهوار و منظم توصیف پدیدهشناختی میکند و تصویری کلی از جامعۀ کل را به افکار عمومی ارائه میدهد و این کار میتواند نقش و تأثیر شگرفی داشته باشد. فراتر از این در آسیبشناسی اجتماعی همانند پژوهشهایی که امثال دکتر سعید مدنی انجام میدهند، تصویر و درکی علمی از جامعۀ کل و آسیبهایش به دست دهند و نسبت بحرانهای متعدد را با یکدیگر نشان دهد تا از دل این نقد، بتوان بدیل و راه برونرفتی بهسمت وضع مطلوب و مقبولتر را تصور و ترسیم کرد و این کاری است که از روشنفکران انتظار میرود؛ اما امروزه چنین است که بسیاری از آخرین موجهای فکری جهان (بیشتر غرب) سخن میگویند اما نه از مسائل اصلی و عمدۀ جامعۀ ایران. همچنین درکنار زبان زرگری روشنفکری، نوعی روحیۀ آکادمیستی صوری هم رشد کرده که کار را انتزاعیتر و غامضتر کرده است. درحالیکه آکادمی و تخصص لازم است تا راهحلی کارشناختی در هر عرصه پیدا شود اما این راهحلها میبایست به سادهترین و روانترین وجه به مردم ارائه شود و روشنفکر باید بتواند نظرات کارشناختی و فوقتخصصی را بهزبانِ جامعه و همهفهم ارائه دهد. خودِ من در موقعیتهایی قرار گرفتهام که باید مثلاً در روستاها با مردم سخن بگویم اما متوجه میشدم که کار بسیار دشواری است.
در نتیجه یکی از میادینی که روشنفکران باید به آن وارد شوند، همین کسب آشنایی با زبان عمومی و تحولات آن و بهویژه برقراری ارتباط با نسل جوانی است که زبان او را نمیشناسیم. به همین خاطر روشنفکران نتوانستهاند بهنحو مطلوب حافظۀ تاریخی را منتقل کنند. این است که فاصلۀ نسلی روزبهروز بیشتر شده بهگونهای که ارزشها و حافظه و هویت گذشته دیگر منتقل نمیشود و این پدیده در همۀ طیفها و خانوادههای فکری دیده میشود؛ بهویژه در نزد «آقازادهها»ی مسئولان و دولتمردان از سویی و همچنین در روشنفکران و اقشار مردمی از دیگر سو.
بنابراین میادین متنوعی که روشنفکران هم از نظر روش کار و هم از نظر فرهنگی میتوانند به آن ورود کنند، ارتباط با نسلهای آینده و به قول شریعتی، آموختن زبانهای گوناگون اعم از زنان، کودکان، روستاییان و ... است. نهتنها برای آموزاندن، بلکه برای آموختن. ما نباید فقط خود را در موضع آموزگار برای نسل جوان قرار دهیم بلکه همزمان باید از نسل جوان نیز بیاموزیم. چراکه بنابه تعریف، نسل جوان ابتکارهایی دارد که نسلهای گذشته از آن بیبهرهاند. به این دلیل که نسل جوان از سیطرۀ منابع و نهادهای متصلب و جزمی و زنگارگرفته آزاد است و ما میتوانیم از آنها بیاموزیم و با یکدیگر گفتگو کنیم.
همچنین روشنفکران چندان با زبان سنت آشنا نیستند و مدرنیته را نیز بیشتر در لایههای سطحی و نه در عمق فلسفی آن، شناختهاند و با ذات مدرنیته بهشکل تجربۀ زیسته آشنا نشدهاند. مثلاً اگر خود را با ژاپنیها مقایسه کنیم، میبینیم که ژاپنیها که اغلب از دیگری «عکس میگیرند»، از درون دست به رفورمهایی ساختاری زدهاند و به همین سبب در زمینۀ فناوری پیشرفته و تکنولوژی غربی تا به این حد پیشرفت رفتهاند. درحالیکه ما هنگامیکه غربزده یا غربزدا شدیم، نتوانستیم وارد دیالوگ عمیق فلسفی و حتی علمی با غرب شویم.
اینها چند زمینهای است که عرض کردم و به نظرم روشنفکر میتواند و میشاید که وارد شود و فعالیتهای آیندهاش را بهصورت منظم طرح افکند (پروژه).
شریعتی: چنین رویکردی میتواند به دو شکل انجام شود: زمانی هست که نیرویی میخواهد در کادر و بدنۀ قدرت قرار گیرد تا اجازه یابد که اقداماتی انجام دهد. نوع دیگر اما این است که بهعنوان نیروی مستقل اجتماعی با نهادهای رسمی قدرت تعامل کنیم. برای مثال در مورد آفات طبیعی مانند سیل یا زلزله میتوانیم در قالب سمنهای مردمی با نهادهای رسمی وارد گفتگو و مطالبه و تعامل شویم و برای مسئولسازیِ مسئولین این نهادها نفسِ چنین کاری ضروری است. در واقع میگوییم که وظیفۀ دولت است که باید در برابر خطرات و آسیبهای ملی و منطقهای یاریرسان ملت باشد. آموزشوپرورش، هلالاحمر، تأمین اجتماعی و ...، همه این نهادها مسئول انجام وظایفی هستند که جنبش اجتماعی تحققشان را میخواهد. در همین انتخابات پیشِ رو، هر کس که در شهر و دولت انتخاب شود مسئول خواهد بود و از موضع مردم و با اعمال فشار جنبش اجتماعی از ایشان مطالبه خواهند کرد. زندهیاد هدی صابر بهعنوان شهروند و فعال در نهادهای مردمی خواسته و مطالباتی داشت و به نهادهای رسمی نیز خطاب میکرد و با آنها برای حل مسائل تعامل داشت. ما نیز در اقدامات عامالمنفعۀ اجتماعی مشابه مثلاً در خوزستان، با مقامات سروکار پیدا میکردیم و با اهالی مستقر در منطقه اعم از کلانتری، فرمانداری و شوراهای روستا و شهر و ...، مرتبط میشدیم و آنها نیز همکاری میکردند؛ اما مهم این است که از چه موضعی و با چه پشتوانهای وارد این دست فعالیتها میشویم. ما باید از موضعی اجتماعی این قبیل فعالیتها را پی بگیریم و نیاز نیست که حتماً در جایگاه رسمی و حکومتی اعم از وزیر، وکیل، یا مقام دولتی و ...، برای رفع مشکلات، قرار بگیریم. در آمریکا، برای نمونه، وقتی مشکلی بهوجود میآید، خودِ مردم وارد عمل میشوند و این یک سنت در این کشور بوده است. گاه نقش دولت پسینی است و دولت پس از مردم وارد عمل میشوند. چنین روحیهای در کشور ما نیز باید شکل بگیرد. خودِ مردم و روشنفکران به صحنه بیایند و این آگاهی را ایجاد کنند و البته نهادهای رسمی را هم خطاب قرار دهند. شاید با چنین شیوه و روشی بیش از یک عضو دولت بتوانیم مؤثر واقع شویم.
بهعنوان جمعبندی، میتوان گفت که از خلال تجربۀ این سه چهرۀ بزرگوار تاریخ معاصر ایران میخواهیم به عنوان مدلها و نمادهای انسانی و معنوی قابل نقد و بهرهگیری برای خودمان و برای جامعه برسیم و بزرگترین بزرگداشت آنها، آموختن از نقاط قوتی است که برشمردیم و آسیبشناسی اینکه چرا این تجربیات در گذشته نهادینه نشده و بهصورت تجربۀ کادرسازی سراسری و همگانی در نیامده است و این موضوعی است که باید به عنوان یک برنامه کار برای آینده و آیندگان تعقیب شود.