«بنام گرما بخش هستی»
بر دیوارۀ داخل سلول من آفتاب، عصرگاهان
طلایه می زند
حدوداً حدوداً؛
ده ساعتی زان پس که بر دیوارههای آزاد
زرین بوسهای میزند
آگه آگه!
همواره و همه جا
سرِ وقت سر رسیدن
به هنگام درآمدن
در بزنگاه ظاهر شدن
تمام قد برآمدن
یگانه اصل نیست
نیک است، اما یگانه اصل نیست
گهگاهی گَر، به هر روی تمام و کمال نتوانی
اعلام حضور
ردپایی ز شور
رگهای از رفاقت
حتی تلنگری ز دور
خود نیز اصلی است
اصلی از اصول زیست
نکتهای دیگر آنکه؛
مضاف بر
حضور
شور
تلنگری زدور
آفتاب عصرگاهان تابستانی
خود برای خود جا می کُند باز
باز کردنی ستودنی؛
ابتدا به قدر نقطهای
سپس در حد نیم وجبی
زان پس وجبی
تازه!
با عبورِ به جدّ از لابه لای پرّهای
در پیاش، از شیشۀ خاک گرفتهای
و پساش، از آهنین شبکهای
لیک در پی این تلاش تو در تو
هنوز گرم، شوق دار
به رنگ طلا، برقدار
هم جوهردار، هم رمقدار
و من، هر عصرگاه تا آستان غروب
میدارم ارجمندش
به پاسِ
تقیّد اَش
حضور سرفراز اش
برقاش
شوقاش
همچنانکه دیوارۀ سرد نیز سرخوش
از؛
قولش
دمایش
تراشههای شعاعش
به پاساش؛
هر عصر میدهم سلام اش
آستان غروب میگویم وداعاش
او
او میدهد جوابم بیکلام
اما با طلایۀ دل آرام
او میکند وداعم بیکلام
اما با بارقهای تکینِ پُر الهام
انتهای مرداد ۸۲
اوین