آموزش عاشورا؛ دینامیسم سه‌گانه

پرینت
بازدید: 5364

به نام خدا. عنوان بحث، «جامه‌دان پر و پیمان» است. من از یک ساعت وقتم استفاده می‌کنم برای طرح بحث و سپس خدمت تان خواهم بود.

شب روح‌ها واصل شود، مقصودها حاصل شود

چون روز، دل روشن شود، هرکو ز شب آگاه شد

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که حداقل سی سال گذشته، هم شب‌ها حرام (از دست رفته) شده و هم مناسبت‌ها. کیفی‌ترین شب‌ها به عزا گذشته است. کیفی‌ترین شب، شب قدر است و به علت کیفیتی که در آن مندرج می‌باشد، برتر از هزار ماه است. ولی آن شب در عزای حضرت علی، سیاه می‌پوشند، نوحه سر می‌دهند و شب، فراموش می‌شود.

شب عاشورا [خلاصه شده] در قیمه و شله و پلو و کتل و نوحه‌هایی که در ده، پانزده سال گذشته، تبدیل به آوای وحش و آوای شرک شده است. این‌جا اصلاً سوژه غایب است. هم شب قدر و شب شهادت علی، متن و علی غایب است. در شب عاشورا هم همه چیز هست، حتی قرارهای تین ایجری در کنار عَلَم و کتل، اما خود حسین غایب است. اصل قضیه را فراموش کرده‌ایم و با حاکمیت شکل‌گرایی هم که سی سال مستقر است، هر روز اَشکال عمده‌تر می‌شود و محتوا، گم و گورتر.

لذا امشب [می‌خواهیم] ببینیم که آیا خود حسین فرد آموزشی‌ای بوده؟ آیا عاشورا برای ما آموزشی دارد یا نه؟ آن چه در سال‌های اخیر در پس پیشانی ما کریستال بسته، این است که با توجه به این که فقط در ایام تاسوعا و عاشورا «حس» بروز می‌کند، حتماً آن حرکت هم حرکتی حسی بوده است. حرکتی خودبه خودی، بی‌تبیین و حرکتی بی‌فلسفه که ما از فلسفه و تبیین‌اش گذر می‌کنیم و به اَشکالش می‌پردازیم. ببینیم این چنین هست یا نه.

زیارت امام حسین، با زیارت وارث و اسم آدم شروع می‌شود. اساساً از وقتی انسان خلق شد، نوعاً رابطه خدا با او رابطه آموزشی بوده است. خود انسان هم فردی آموزشی است. هم آموزش می‌گیرد و هم آموزش می‌دهد. ببینیم آیا حرکت عاشورا که این همه انعکاس به لحاظ فرمی حولش به پا شده است، آموزشی داشته یا نه؟

این طور که ما می‌توانیم از آیات ۳۰ تا ۳۹ سوره بقره در حد خودمان بفهمیم، ابتدا که انسان به هستی سلام می‌کند، کار با آموزش شروع می‌شود. به این ترتیب که ابتدای کار، آموزش اَسماء است. یعنی فردی که می‌خواهد به هستی ورود پیدا کند، ابتدا کلیدواژه‌ها به او آموزش داده می‌شود. در تفاسیر سنتی، اسماء به رمز برگردان شده. در حالی که آن اسما، کلیدواژه‌های ورود به هستی است. خدا انسان را در بدو ورود به هستی، بی‌قطب‌نما در کویر رها نکرد و آموزشش داد.

در مرحله بعد که هبوط صورت می‌گیرد، با این‌که انسان، عهد خدا را نگه نداشت، با این‌که آدم و همسرش پای پروژه‌ای که خدا با انسان و زوج اولیه تعریف کرده بود، نایستادند و ظاهرا شش، هفت ساعت بیشتر تاب نیاوردند، مع هذا در مرحله هبوط هم آموزش صورت می‌گیرد؛ آموزش دوم کیفی‌تر از آموزش اول بوده است. در آموزش دوم، کلمه به انسان منتقل می‌شود. کلمه یعنی واژه باردار. واژه‌ای که درون خودش مضامین متعدد را حمل می‌کند. بعد از هبوط هم خدا به آدم تصریح می‌کند که دو مرحله آموزش صورت گرفت. مرحله اول، آموزش اسما و مرحله دوم، آموزش کلمه که کیفی‌تر از آموزش اسماست. و عنوان می‌کند که تو دغدغه نداشته باش و از اتفاقی که برایت افتاده و هبوطی که بر تو صورت گرفته محزون و غمگین نباش. بعد از هبوط هم هدایت، یعنی آموزش مستمر ادامه دارد، مشروط بر این که تو بخواهی از آن استفاده کنی یا نه.

پس انسان، ذاتاً عنصر آموزشی بوده. در حالی که موجودات پیش از انسان، عناصر آموزشی نبودند. آن قدر که ما از کتاب درک می‌کنیم، موجودات فعال هستی قبل از انسان، ملائک بودند که آیت‌الله طالقانی نام‌شان را نیروهای طبیعی می‌گذارند. بنا نبوده که نیروهای طبیعی، خیلی در جهان تحول به پا کنند. پیام‌رسان بودند، پیام مرگ را می‌رساندند، پیام رسالت را ابلاغ می‌کردند، کارگزاران هستی بودند و کاملاً از خدا تمکین می‌کردند. خیلی اهل چند و چون نبودند. تنها چند و چونی که صورت می‌گیرد، در مرحله خلقت انسان است که ملائک درباره پروژه‌ای که بنا بوده خدا از این پسِ خلقت، در هستی به اجرا بگذارد واکنش نشان می‌دهند. لذا انسان که می‌آید، خلاف اوست. هم‌چنان که اشاره کردم، جست و جوگر و عاصی است و حتی خود خدا را انکار می‌کند و با او به مجادله می‌پردازد.

اما یک ژن آموزشی داشته است، به این مفهوم که در مفصل‌ها خدا به او آموزش داده و بدون آموزش رهایش نکرده است. خدا با همه جلال و جبروتش، گچ به دست، پای تخته سبز هستی، ـ نه [تخته]سیاه هستی که از نوع تخته‌های حاکمیت‌هاست ـ پای آموزش ایستاده است. مرحله اول، اسما؛ مرحله دوم، کلمه و مرحله سوم هم که جاری بوده و به همه می‌رسد. به ابراهیم رسیده، به حسین رسیده و بعد به گاندی رسیده است، در مرحله امروزِ ما به دهخدا و باغچه بان رسیده؛ آموزش، پایان ناپذیر است و ما هم می‌توانیم از آن کلاس عریض و طویل آموزشی استفاده کیفی کنیم.

با این توضیح، امشب را یک شب کیفی کنیم. اسیر جبر، اسیر شانتاژ رسانه‌ایِ جمهوری اسلامی که عاشورا را برای ما جز سیاه، جز نوحه و جز مظلومیت حسین [نشناسانده، نشویم]. ـ در حالی که حسین، اساساً عنصر مظلوم و ظلم‌پذیری نبوده ـ سعی کنیم با کار توضیحی، آنچه را که در پسِ پیشانی ما متأثر از ۳۰ سال گذشته و حتی قبل‌تر شکل بسته، آرام آرام پاک کنیم. ببینیم آیا عاشورا آموزشی برای ما داشته یا صرفاً یک واقعه معمولی تاریخی بوده که با شانتاژ شیعه، بزرگ شده و ما تحت تأثیر آن قرار گرفته‌ایم و خود به خود دو روز از سال عزادار و افسرده می‌شویم، لباس تیره به تن می‌کنیم، به فکر فرو می‌رویم و روتین زندگی‌مان را فراموش می‌کنیم. ببینیم آیا چنین است و ارزش این را دارد که ما دو روز از هستی را تخفیف بدهیم و خودمان را از هستی ایزوله کنیم یا خیر؟

نکته سوم بحث این است که بالاخره امام حسین هم یک فرد رونده است. انسان محیرالعقولی نیست. انسان، عنصر راه است و از وقتی متولد می‌شود، همه تلاش خود و پیرامون، اعم از پدر و مادر، دایه قدیم، عمه قزی و خاله قزی، این است که این [انسان] به راه بیفتد. روی راه افتادنش خیلی حساسیت بیشتری وجود دارد تا به زبان آمدنش. بالاخره فلسفه و حکمتی در هستی نهفته است که همه منتظرند طفل نوظهور، به راه بیفتد. انسان غارنشین هم این سنت را داشته. قدم زده، از غار بیرون آمده، هستی را لمس کرده، هستی را طی کرده، و راه را برای خودش رقم زده. پس اساساً انسان بدون روندگی و کشف و گام برداشتن، مفهومی ندارد. ممیزه انسان، برخلاف این که به طور سنتی عنوان شده که حیوان ناطق است، این است که موجود رونده آگاه است. یعنی راه رفتنش هم خودبه خودی و پرسه زدن در کوچه‌ پس‌کوچه‌های هستی نیست. مطمئن است که به مسیر می‌رسد. مطمئن است به سرمنزل می‌رسد و به مقصدی راه می‌برد.

هستی هم نقطه‌چین‌های متعددی از مسیرها است. اساساً هستی بدون نقطه‌چین‌هایی که در آن زده شده، مفهومی ندارد. [بدون این‌ها، هستی] یک فلّه و یک آمورف است. ولی این روندگی انسان بوده که به هستی هندسه بخشیده. خالق این هستی هم خدای راه است.

خدا در فیکس، در ثبوت و در ثبات، به هیچ جنبنده‌ای کمکی نکرده است. ما مربی‌ای داشتیم که خیلی فکری و کیفی بود. همیشه به ما تصویر می‌کرد که وقتی توپ دست‌تان است، به کسانی پاس بدهید که در حرکت‌اند. هیچ وقت به کسانی که ایستاده‌اند، پاس ندهید. و توضیح می‌داد کسی که ایستاده، بنا ندارد حرکتی را سامان دهد. چرا یک توپ را خراب می‌کنید به او پاس می‌دهید؟ اگر کسی کنارتان حرکت کرد به او پاس دهید.

خدا هم همین ویژگی را در هستی دارد. پاسور هستی است. وقتی می‌بیند کسی حرکتی، جهشی، اقدامی و اید‌ه‌ای دارد و دنبالش می‌دود، آن‌گاه می‌تواند او را تجهیز کند. بنابراین انسان رونده است، هستی نقطه‌چینِ مسیرهای متعدد انسان است، خدا، خدای راه و کل تاریخ هم مسیر است. یعنی اگر نقطه‌چین‌های مسیر انسان‌های قبل از ما و هم عصر ما وجود نداشت، اساساً تاریخی به وجود نمی‌آمد. هستیِ ما را هم خدا رقم زده، اما تاریخ مال ما و متعلق به انسان است. این که خدا معلم اول بود، معلم ثانی شد و معلم جاری است، به این خاطر بود که این تاریخ، پر و پیمان شود و انسان‌های رونده تاریخ، بتوانند نقطه چین بزنند.

حرکت امام حسین را هم نقطه‌چینی ببینیم در کنار نقطه‌چین‌هایی که انسان‌های قبل از او زدند، بعد از او زدند و بعد از این هم خواهند زد و توقف‌ناپذیر است.[اکنون] ببینیم آیا این حرکت، حسی بوده، بر او تحمیل شده، هژمونی شرایط او راگرفته یا [برعکس] انسجامی حول حرکت داشته است؟

من تصورم این است که انسجام‌ها، به طور دقیق همین امشب به وجود آمده. شاید یکی از علت‌های این که قرآن در سال هجری خورشیدی نازل نشده، این باشد که هر شب از دید خدا شب کیفی است. هر شب می‌تواند شب نزول کیفیت باشد. از منظر ما هم هر شب می‌تواند شب آموزش باشد. آموزش و کیفیتی که ما ۳۰ سال است فراموش کرده‌ایم. فراموش کرده‌ایم ژن ما آموزشی است و آموزش‌گیرنده هستیم و فراموش کرده‌ایم که آموزش‌دهنده هم هستیم.

لذا امشب را به این اختصاص دهیم که ببینیم حرکت امام حسین در کنه خودش، آموزشی است یا حسی؟ در این چارچوب می‌توان چند مولفه را مورد بررسی قرار داد. می‌توانیم چند شاخص تعیین کنیم و با آن‌ها حرکت‌های فردی و اجتماعی را محک بزنیم. و در پایان به این جمع‌بندی برسیم که این حرکت چقدر عقلایی بوده و چقدر با ذات انسان و ذات و منش هستی که منش خداست، هم‌خوانی داشته است؟

می‌توانیم چند شاخص معرفی کنیم. شاخص اول این است که فرد آغازگر یا جمع آغازگر، درکی جدی از شرایطی که بر آنان محاط بوده داشته‌اند یا نه؟ [به عبارت دیگر] مفاهمه‌ای با تاریخ خودشان به عمل آورده اند یا نه؟

شاخص دوم این است که انسان کلاسیک هستند یا انسان غیرکلاسیک. خیلی‌ها هم‌عصر امام حسین بودند، ولی انسان‌های کلاسیک بودند. انسان‌های کلاسیک با وضع موجود، به سرعت به سازش می‌رسند و با آن تقسیم منافع می‌کنند.

ببینیم این فرد، کلاسیک است یا غیرکلاسیک. اگر کلاسیک است، خیلی مسئولیت تاریخی ندارد. ولی اگر کلاسیک نیست، مسئولیت تاریخی داشته و نوعاً باردار است. بحثی را که ابتدا مدیر جلسه مطرح کردند، بحثی بود که به طور ژنتیک و ذاتی به دفاع از حقوق زن می‌پردازد. ما [می‌توانیم] از آن طرف هم ببینیم. این طور تصور می‌شود که در هستی فقط خانم‌ها می‌توانند باردار شوند. [در حالی که] نوع انسان می‌تواند حامله شود. انسان‌هایی که حامله بودند، به رغم این که چند قلو در رحم داشتند، ـ چه زن باشند و چه مرد، فرقی نمی‌کند ـ [علاوه بر] سنگینی خودشان، سنگینی مسئولیت تاریخ را هم می‌کِشند و بخشی از هستی را جلو می‌برند.

این طور نیست که همه هستی متعلق به خدا باشد، نه خدا آنقدر انحصارطلب است که هستی را کامل و منحصراً مثل حاکمیت‌ها برای خودش بخواهد، و نه انسان ها، ملائک سابق بودند که هرچه خدا بگوید، تمکین کنند. بخش اعظم کار در پیش‌ رفتن هستی، کار مدیر هستی است، ولی بخش دیگرش که شاید اعظم نباشد، محصول کار انسان است. انسان آمده که در کنار خدا هستی را پیش ببرد. بله، خدا بی‌نیاز است، صمد (با ترجمه امروزی‌اش) به معنای دیواری است که بتن بی‌منفذ است که هیچ درزی نداشته باشد. این صفت و کارکرد خداست. ولی من (به عنوان ضمیر، نه به عنوان صاحب‌نظر) تلقی‌ام این است که به رغم این، خدا هم دلخوشی‌ای دارد. اولاً اگر خدا دلخوشی نداشت، این جهان را خلق نمی‌کرد؛ دلخوشی خدا به انسان‌هایی است که حامله هستند، نه به انسان‌های عقیم و نه به انسان‌های کلاسیک. آن حامله هم می‌تواند زن باشد، هم مرد. انسان‌های حامله، به عنوان باربران و بارداران هستی که هم خودشان باردار هستند و هم باربر هستند، هیچ استراحتی هم ندارند. خانم پا به زا، ماه آخر فقط استراحت می‌کند. در قانون کار هم پذیرفته شده است. [حتی] در خانه‌های مردسالار هم پذیرفته شده است و بالاخره ماه آخر دل‌شان برایش می‌سوزد. ولی این انسان‌های باردار، اصلاً استراحت و مرخصی ندارند. بالاخره علاوه بر بار درون خودشان، باید بار بیرون از خودشان را هم که بار هستی و تاریخ است، بکشند.

 شاخص دوم این است که آغازگرها کلاسیک هستند یا نه؟ مسئولیت تاریخی دارند یا نه؟

شاخص سوم این است که آیا [آغازگران] منبع الهام درونی دارند؟ شعله‌ای در درون دارند که روشن باشد و آن‌ها را به سوی خود بکِشد؟

شاخص چهارم، داشتن تئوری است. فقط حس و دل و... نیست. آیا آنها یک متن راهنما برای حرکت‌شان دارند؟ یا استراتژی‌شان خودبه خودی است یا اصلاً استراتژی ندارند؟

شاخص پنجم این است که در پیش‌برد استراتژی‌شان، با خدا تقسیم کاری کرده‌اند یا نه؟ خدا نوعاً اهل تقسیم کار است. این که در کتاب، بیش از هفتاد بارتصریح می‌کند «مرا بخوانید»، این مرا بخوانید، یعنی مرا در پروسه‌ها و پروژه‌ها بخوانید. اگر طرح و ایده‌ای دارید، آن را با من مطرح کنید. سهم من در ایده چقدر است؟ سهم من در پیش‌برد طرح چقدر است؟ آیا خدا تماشاچی ماست؟ خیر! [خداوند] کسی است که در بدو ورود، اسما را آموزش داده، در مرحله هبوط کلمه را آموزش داده و بعد از این دو مرحله هم، [به صورت] جاری، نقش معلم را بر عهده گرفته، چنین معلم و مربی‌ای همیشه گرم‌کن‌پوش است. یک وقت شما مربی‌ای می‌بینید که کت و شلوار پوش و کراواتی است، سر تمرین هم با کت و شلوار و کراوات می‌آید. او چه چیز را می‌تواند منتقل کند؟ چه مربی‌گری‌ای را می‌تواند اعمال کند؟ ولی خدا همیشه گرم‌کن‌پوش بوده؛ هم در سرِ زمین خاکی هست، هم در رختکن، هم در آوردگاه. پس نمی‌تواند تماشاچی باشد. ببینیم در پروژه‌هایی که تعریف می‌شود، سهم و نقش «او» چیست و آغازگرها چه چیزی برای «او» در نظر گرفتند؟ خیلی ساده است.

در کتاب آخر که پیش روی ماست، متعدد الگوی مشارکت وجود دارد. ساده ترینش الگوی همسر عمران است. همسر عمران باردار است. پا به زا هم هست. خیلی بی‌رودربایستی و بی‌غل و غش با خدا عنوان می‌کند نُه ماه من بار حمل کردم، وظیفه من، حمل نُه ماهه این بار است. از این پس نوبت توست. یعنی پروژه تعریف می‌کند. پروژه هم شاخ و دم ندارد! مرارت و سختی و تهوع و ویار و سنگینی‌اش نه ماه اول برای من؛ ولی از این به بعد تو چه می‌کنی؟ من انتظار دارم تو فرزندی را که از رحم من بیرون می‌آید، به سلاله پاکان وصل کنی. این به طور ساده می‌شود تعریف کردن پروژه.

اکنون ببینیم امام حسین هم پروژه‌ای تعریف کرده است؟ و یا هر آغازگری، پروژه‌ای که تعریف کرده، خودش بر آن آگاه است و سهم، نقش و وظیفه تشکیلاتی را هم بر عهده خدا گذاشته یا نه؟

وجه ششم این است که استراتژی و نقشه راهی دارد یا ندارد؟ آیا می‌داند دارد به کجا می‌رود؟

وجه هفتم مشی است.

وجه هشتم شعار و مطالبه است.

وجه نهم روش است.

وجه دهم منش است.

از فرصت امشب استفاده کنیم تا ببینیم حرکت عاشورا و محور عاشورا که شخص امام حسین است، با آن چه در ذهن ما از عاشورا نقش بسته، چه قدر هم‌خوانی دارد و پروژه عاشورا، پروژه‌ای حسی، عاطفی، خود به خودی، بچه‌محلی و برون آمده از فرهنگ عربِ رجزخوانان است، یا اینکه آگاهانه است و کریستال انسجامی داشته و ببینیم این صد نفر را انسجام پیش برده یا حس؟

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که خیلی خوب می‌فهمیم حس چگونه می‌تواند پیش ببرد. سی سال پیش‌روی با حس [داشته‌ایم]. در کنارش هم نفت و زور [همیشه بوده است]. اما ببینیم اتفاقاتی که در آن ۴۰ ـ ۴۵ روز رخ می‌دهد، مبتنی بر انسجام است یا مبتنی بر حس خشک و خالی؟

 

شاخص اول؛ فهم دوران

ببینیم آغازگر پروژه عاشورا، فهمی از دوران داشته یا صرفا به دنبال منافع خانواده بزرگش بوده که از پیامبر به او ارث رسیده است؟ آیا می‌خواسته صرفاً سنت‌های خانواده را حراست کند یا درکی فراتر از منافع خانواده داشته؟

یک مقدار دوردست‌تر از سال ۶۱، سیزده سال عثمان خلافت کرد و او بود که سنگ بنای انحراف را گذاشت. آمارگران می‌گویند ما یک «میانگین» داریم و یک «میله». آن میله، زاویه انحراف از معیار را تعیین می‌کند. اگر آن میله وجود نداشته باشد، آن استوانه میانگین، دال بر این است که آرمان‌ها و اهداف اولیه، سرجای خودشان هستند. ولی به نسبتی که استوانه، میله پیدا کند و به نسبتی که میله زاویه پیدا کند، انحراف معیار هم جدی‌تر می‌شود.

با [روی کار آمدن] عثمان، انحراف معیار ایجاد شد. هم انحراف معیار اخلاقی، هم طبقاتی و هم آرمانی. یعنی جامعه‌ی انقلاب‌کرده‌ی عرب که از عقب ماندگی، پیوست به پیامِ دورانیِ محمد (ص)، به فاصله چند سال توسط عثمان، کاملاً دگرگون شد.

۱۳ سال به این منوال گذشت و بعد از آن به مدت چهار یا پنج سال، سال ۳۶ تا ۴۰ هجری حضرت علی به عنوان خلیفه چهارم می‌آید. در این دوران سعی می‌شود اصلاح صورت گیرد، میله کنده شود و استوانه دوباره وسط تاریخ قرار بگیرد. اما در همان دوران پنج ساله حضرت علی، معاویه حاضر به کناره‌گیری از سمت‌هایش نبوده است. نزدیک دو دهه با روش‌های طبقاتی و تشکیلاتی خاص خودش استاندار بوده، باند را به جای تشکیلات گذاشت، طبقه را به جای جامعه بی‌طبقه قرار داد و... چنین وضعیتی وجود داشت. با شهادت حضرت علی، معاویه از سال ۴۰ تا سال ۶۰ خلیفه می‌شود. یعنی دو دهه کامل. قبل از آن هم که از سال ۱۸ تا ۴۰ استاندار بوده. یعنی چیزی حدود چهل سال، او یک فرد حاکمیتی بوده است. ما فرد حاکمیتی را خوب می‌توانیم لمس کنیم. او تنفس مستقل و زیست بالاستقلال برایش امکان‌پذیر نیست. حتی فکر زیست بالاستقلال برایش ممکن نیست. در جمهوری اسلامی افرادی را می‌شناسیم که سی سال حکومتی [زندگی می‌کنند]. دیپلم‌شان را دولتی گرفته‌اند، فوق‌دیپلم‌شان را دولتی گرفته‌اند، دکترای‌شان را دولتی گرفته‌اند، فرصت‌های مطالعاتی‌شان را دولتی گرفته‌اند، شرکت خصوصی‌شان را دولتی زده‌اند، بچه‌های‌شان دولتی بورس گرفته‌اند و اصلاً امکان پذیر نیست که به زندگی، منهای رانت‌ها فکر کنند. این را ما خیلی خوب می‌توانیم لمس کنیم. از کنارمان بارها این افراد رد شده‌اند و رد می‌شوند و فعلاً هم کسی جلودارشان نیست. معاویه هم این جور بوده. چهل سال کاملاً رانتیِر و با زیست وابسته و بدون استقلال [حکومت کرده]. حالا که دم مرگ است، سعی دارد این سیر را تبدیل به نهاد کند. فرزندش را به شکل موروثی خلیفه کند و نهایتاً خلافت در خانواده بماند. این دوران در کاکل معاویه می‌چرخیده و حرکت می‌کرده.

امام حسین این مطلب را کاملاً درک می‌کند و هنگامی که پسر معاویه از او می‌خواهد بیعت کند، در برابر این بیعت به طور جدی می‌ایستد و سر دوراهی قرار می‌گیرد: یا بیعت کن یا بمیر؛ برایش تصریح می‌کنند که راه سومی وجود ندارد. [امام حسین] پای این که بیعت نکند، می‌ایستد و تصریح می‌کند بیعت نمی‌کنم، ولو در همه زمین، مأوا و ملجأی باقی نماند. یعنی کاملاً سر این دوراهی می‌ایستد و موضع می‌گیرد. جدای از این که شرایط را فهم می‌کند، مسئولیت تاریخی‌اش را ایفا می‌کند. مسئولیت تاریخی‌اش، مسئولیتِ از ابتدا قهرمانانه، سوپرمنی و تارزانی نیست که بخواهد طناب را بگیرد و از این طرف جنگل برود آن طرف جنگل. حرکت، حرکت عقلی است. مسئولیت تاریخی، حس و عقل در آن هست. در این مسئولیت تاریخی می‌ایستد. شاخص اول فهم دوران بود که [می‌بینیم این شاخص را] داشته، چون خودش از دوران کودکی در سیر بوده، خانواده‌ای کیفی و فکری داشته؛ پدربزرگ، پدر و مادر ـ که البته دوران کمی در حیات بود ـ ولی خانواده‌، خانواده کیفی، پیش‌برنده، سیاسی و فکری بوده است. بنابراین فردی که در این خانواده بزرگ می‌شود، شرایط را خیلی سریع، حسی و زیرپوستی درک می‌کند و لازم نیست شرایط به او تفهیم شود.

 

شاخص دوم؛ مسئولیت تاریخی

شاخص دوم مسئولیت تاریخی است. به این صورت که تصریح می‌کند من اهل مماشات نیستم و بیعت را نمی‌پذیرم. یک وقت بیعت با فرد، پروژه یا دوران کیفی است؛ ولی پسر معاویه نه شخصیتی دارد و نه کیفیتی؛ پروژه هم پروژه پدر است که پروژه انحصارطلبی و مادام‌العمر کردن حکومت می‌باشد.

 

شاخص سوم؛ انسجام

حال ببینیم [آیا مطابق] شاخص سوم، خودش انسجام اولیه داشته یا نه. انسجام بدین معناست که تار و پود، کاملاً باهم هم‌آغوش و درهم تنیده شوند. می‌گویند ماهوت انگلیسی منسجم‌ترین پارچه است. اگر با قیچی هم به جانش بیفتی، تار و پودهایش را به سختی می‌شود از هم جدا کرد. تار در پود کاملاً تنیده شده. (فطر هم به همین مفهوم است. حالا عید فطر و روزه مفهوم‌شان فرق کرده. فطر به این مفهوم است که فرد در دوران یک ماهه، به انسجامی می‌رسد که دیگر نمی‌شود تار و پودش را از هم جدا کرد.)

اکنون ببینیم انسجام امام حسین در ابتدا و انتهای کار، چگونه است. ابتدای کار، او خیلی شفاف با خدا مطرح می‌کند که «الّلهم اوقفنی علی مراکز اضطراری». این شفافیتش بسیار مهم است. خیلی کیفی، ساده و شفاف می‌گوید خدایا! تو کاملاً بر اضطرارها و مراکز و کانون‌های درون من واقف هستی. این می‌رساند که من از ابتدا از انسجام اولیه کافی برخوردار نیستم. ولی دعایی پشت این هست. «الّلهم انی اسئلک ایماناً تُباشر بهِ قلبی» این خیلی کیفی‌تر است؛ وضعیت خودش را به خدا توضیح می‌دهد. نه سوپرمن است، نه تخیلی و نه تافته جدابافته. بله، در خانواده خاصی به دنیا آمده، پرورشش خاص بوده، سیر خاصی طی کرده، ولی این دلیل نمی‌شود که ژن او با ژن آدمیان هم‌عصر، ماقبل و مابعد از خودش تفاوت داشته باشد. مساله این است که ابتدای کار، خیلی راحت وضعیت خودش را به خدا توضیح می‌دهد. می‌گوید تو می‌دانی پاشنه آشیل‌های درون من کجا هستند. اما من ایمانی از تو می‌خواهم که آن ایمان، به قلب من بشارت بدهد. یعنی یک ایمان مبشّر، ایمانی که من را پیش ببرد. ایمانی که بتوانم با آن استارت اولیه را بزنم و موتور را روشن کنم.

 

شاخص چهارم؛ تئوری

ببینیم [امام حسین] تئوری داشته یا اینکه خودبه خودی بوده، [گویی] به شکل یک پیشامد و تصادفی پیشنهاد بیعتی به او شده، و واکنش او هم واکنشی حادثه‌ای و تصادفی است؟ یا اینکه برعکس، از انسجامی برخوردار است.

تئوری یا اصطلاحاً متن راهنما؛ یک فرد عامی هم می‌تواند تئوری داشته باشد. در جامعه ما تئوری این طور معنا شده که فقط مال روشنفکرها و دانشگاه‌رفته‌ها و صاحب‌نظران است. اساساً این طور نیست. عامی‌ترین افراد هم می‌توانند تئوری داشته باشند. و تئوری، متن پیش‌برنده است. متنی که ما بتوانیم به آن اتکا کنیم و ما را پیش ببرد. متنی که بشود با او دست داد؛ دست دادنی از نوع ایرانی و ستّارخانی؛ ستارخان [وقتی] به کسی دست می‌دهد، بدین معناست که دستم در دست توست و [هوای] تو را دارم. این خیلی مهم است که ببینیم متن راهنمای حسین، متنی بوده که هم او با آن دست بدهد، هم متن با او دست بدهد.

متن امام حسین، دعای عرفه است. معنای «عرفه» متبلور است از شناخت. هم چنان که الماس کربن خالص است، عرفه هم شناخت خالص است. حالا ببینیم واقعاً این شناخت، خالص بوده یا نه.

چند گزاره کیفی در دعای عرفه وجود دارد. مرحله اول شناخت، این است که خدا حاضر در پروژه و ناظر بر آن است. تصریح می‌کند که تو شنوای دعوت‌ها و فراخوان‌ها و شنوای دعوت به پروژه‌ها و پروسه‌ها هستی.

فراز دوم این است که بس نزدیک هستی به کسی که تو را می‌خواند. فاصه‌ای وجود ندارد.

گزاره سوم این است که بر کل پدیده‌ها از جمله بر من مشرف هستی و شناخت کامل داری. به خدا توضیح می‌دهد «در سیر حیات من، از تو چه خواستم که عطا نکردی؟» خیلی زیباست. گاهی ما تلقی ارباب ـ رعیتی از نوع جمهوری اسلامی از خدا داریم [که طبق آن] خدا حاکم تاریخ و هستی است و همه انسان‌ها رمه و رعیت هستند. انسان از خودش فکر و فهم ندارد. نه، این طور نیست. امام حسین هم چنین تلقی‌ای از خدا ندارد. تصریح می‌کند که تو هم در موضع تقاضا و هم در موضع عرضه هستی. این طور نیست که من فقط گوش به فرمان تو باشم. تو هم موظف هستی. جان کلام، این است. یعنی خدا علاوه بر این که از انسان تقاضا دارد پروژه تعریف کند و پیش ببرد، خودش هم برای خودش وظیفه‌ای قائل است. بی‌مسئولیت نیست. پدر سیزده فرزندی نیست که تاریخ تولد فرزندانش را نداند. فقط نطفه منعقد کرده باشد و نداند فرزندان کلاس چندم هستند. اساساً این طور نیست. با هر استارتی که خدا برای خلق می‌زند، یک وظیفه جدید، کیفی و سنگین برای خودش تعیین کرده.

امام حسین این جان را درک می‌کند. جان این که خدا هم در هستی و تاریخ موظف است؛ بی‌مسئولیت نیست که زمین را از انسان‌ها، مورچه‌وار سیاه کرده باشد. هرکدام ازآن انسان‌ها پروژه تعریف کنند، با پروژه است. ولی مقید به سنن و قواعد هستی.

پس نکته اصلی دعای عرفه این است که وظیفه خدا را در هستی درک کند. چیزی که ما از آن دورافتاده‌ایم. خدای خشن، خدای جمهوری اسلامی، پاسبان گرز به دست سر چهارراه تاریخ، فقط منتظر است ما خطا کنیم، فقط خشونت و نهیب و مذمت. اساساً این طور نیست. امام حسین این را درک می‌کند که انسان موظف و مسئول است، خدا هم موظف است، ولی خدا در کادر خودش، انسان هم در کادر و مدار خودش.

 

شاخص پنجم؛ تقسیم کار و تعریف پروژه

سرانجام جای خدا در این‌جا کجاست؟ بسیار مهم است. امشب (شب عاشورا)، شب انسجام است. شبی که کریستال اصلی بسته می‌شود. کریستال در یک نقطه مرکزی شکل می‌گیرد. الماس باشد، یخ یا نبات، یا ساده‌ترینش که سنگ نمک است. بالاخره کریستال، کیفیتی را به نمایش می‌گذارد. یعنی یک نقطه جوش مرکزی هست که پیرامونش رگ و ریشه دوانده می‌شود، وگرنه کریستالی تولید نمی‌شود. به نظر می‌رسد کریستال اصلی امام حسین آن شب بسته می‌شود. شب عاشورا شب انسجام است.

آن شب امام حسین، خیلی راحت، همه را از قید خودش آزاد می‌کند. می‌گوید تا حالا باهم بوده‌ایم، ولی فردا روز جدی‌ای است. طبیعت، پوسته خشن و زبر خودش را به ما نشان خواهد داد. شب تاریک است، هرکه می‌خواهد برود. ۱۰۰ نفر می‌مانند و آن ۱۰۰ نفر هم سیر انسجام را طی می‌کنند. امام حسین تافته جدابافته نیست که فقط او سیر انسجام را طی کند. همین بانوانی را که ایشان ابتدای بحث نام بردند، آن‌ها هم صرفاً افراد حسی نبودند. آن روز، روز شیون و زاری که ما در این ۳۰ سال و قبل از آن دیدیم نبوده. همه مطلع بودند که دارند به کجا پا می‌گذارند. انسجام یعنی همین وحدت کامل با پروژه. آن‌جا جای شیون و زاری نیست. نوزادی می‌رود، عباسِ ۱۹۰ سانتی می‌رود. همه از قبل آمادگی داشتند. شیون، ناله و شکوه محصول عدم انسجام است. یعنی ما نمی‌دانیم داریم به کجا می‌رویم، وقتی با واقعیت‌ها و پوسته زبر شرایط رو به رو می‌شویم، تصور می‌کنیم اشتباهی در شرایط پیش آمده؛ نه! اشتباه در انسجام و تحلیل و تبیین ماست.

این‌جا امام حسین با انسجام خودش، پیرامون را هم به انسجام می‌رساند. ما دهه‌ی بیست نبودیم، ولی شنیده‌ایم و لمس کرده‌ایم که یک مصدقی به انسجامی می‌رسد، یک ملت را به انسجام می‌رساند. خیلی اهمیت دارد. انسجام افراد محوری و کلیدی ـ که الان ما نداریم ـ باعث انسجام شرایط می‌شود. چرا الان نیروها حرف دورانی ندارند؟ چرا فهم و ایده دورانی ندارند؟ چرا دیگر سپهری ساخته نمی‌شود و افراد کلیدی و صاحب انسجام و کریستالِ پسِ پیشانی نداریم؟ فرد منسجم، پیرامون را منسجم می‌کند. فرد مشوّش هم پیرامون را مشوّش می‌کند. ما الان فقط تشویش‌ها را می‌بینیم. تشویشی که در جریان روشنفکری، در حاکمیت جمهوری اسلامی و در نسل نو هست.... آغازگری نیست. کریستال‌بندی نیست، طاق‌ضربی‌زنی نیست. طاق‌ضربی‌زن، کریستال‌بند، انسان‌های منسجم‌اند. چه مذهبی باشند، چه مذهبی نباشند.

دعای صبح نشان می‌دهد آن شب امام حسین به چه انسجامی رسیده. در این انسجام، سهم خودش را تعیین می‌کند، سهم خدا را هم تعیین می‌کند. این یعنی پروژه تعریف کردن. ـ دیگر عربی‌اش را نمی‌خوانیم و به مضامین می‌پردازیم ـ امام حسین در دعای صبح عاشورا، تصریح می‌کند که «من می‌دانم دارم به چه میدانی پامی گذارم، میدان میدان سترگی است و تو تنها نقطه امید من هستی. در این وضعیت که اوج شدت است، نقطه امید، تو هستی. چه بسا مشکلاتی در این میان رخ می‌دهد که قلب را سست می‌کند. کارگری در آن کم اثر می‌گردد. من این مشکلات را بر تو نازل می‌کنم.» این، وجه اول تقسیم کار است. شرایط سترگ است، من ممکن است کم بیاورم، تو می‌دانی مشکلاتم چیست، عدم انسجام‌هایم را قبلاً به تو گفته بودم، پاتک عدم انسجام‌ها ایمان مبشری بود که از تو خواسته بودم، حالا امروز دیگر بزنگاه است. «پس راه خروج را بر من گشودی و مرا کفایت کردی. تو صاحب کل حَسَنه‌ای.» تقسیم کار در پروژه، یعنی این؛ فرد به یک انسجام اولیه می‌رسد، دوران‌شناسی کرده، تئوری‌اش را خلق کرده، گیج و منگ و مات نیست که به میدان برود و دنبال تئوری بگردد. تئوری، پیشینی است. الان همه روشنفکران می‌گویند ما در میدان، تئوری خودمان را [می پردازیم]. نه! این طور نیست. ژن اصلی [تئوری] پیشینی است، در فرآیند آزمون و خطا تکامل می‌یابد و واقعی‌تر می‌شود.

[امام حسین] فهم از دوران داشته [و می‌دانسته] خط رانتی معاویه چیست، می‌خواهد [حکومت] به پسرش برسد، و در حاکمیت، دیگر نه دموکراتیسمی است، نه چرخشی و نه صلاحیتی. فردی است که کاملاً باره است؛ باره مشابه پاره. آن فرد، هیچ انسجام درونی ندارد. خویشتن‌بانی ندارد. کل تلقی یزید از هستی، زن، شراب و خوردن است. فیلمی به نام آبلوموف[۲] بود که در دهه‌ی شصت وارد ایران شد. زندگی ۲۴ساعته یکی از آخرین بقایای اشراف دوران تزار را نشان می‌داد. در یک روز ۱۷ ساعت می‌خوابید. آن وسط بلند می‌شد و سه وعده غذایش را کامل می‌خورد، حدود ۱۰۰، ۱۲۰ کیلو وزن داشت. یکی دو تا زن هم دور و برش بودند. حتی با کسی حرف نمی‌زد و [تنها کارش] خورد و خواب و تذلذ بود. تنها اعلامش به هستی، بادگلویی بود که آبلوموف می‌زد. انسان هم گونه‌های مختلفی دارد. یزید یکی از این گونه‌ها بود. [ و حال چنین گونه‌ای] بناست بعد از علی (ع) بیاید. علی‌ای که از دوران نوجوانی، در پروسه‌ها بوده. صلاحیت نظامی، استراتژیکی، مدیریتی، نظری داشته و تبیین‌گری می‌کرده. امام حسین این اتفاق را درک می‌کند.

تفاوت کیفیت علی (ع) با لومپنیسم محض یزید در فهم دوران، انسجام اولیه، تئوری وتقسیم کاری است که در این‌جا جدی می‌شود؛ [می‌گوید] آن‌چه تاکنون برعهده من بوده، انجام داده‌ام. دوران را فهم کردم، محافظه‌کاری پیشه نکردم، به تقاضای بیعت پاسخ منفی دادم و تا الان ایستادم، با شناختی که از تو و خودم و هستی دارم تئوری دادم. این تئوری سه‌گانه خیلی مهم است: شناخت از خود، شناخت از محیط، شناخت از او. [امام حسین می‌گوید] تئوری من در حد خودم، کامل است. ـ این بیان امروزین ما از امام حسین است ـ امروز دیگر دارم می‌روم پشت جوجه تیغیِ هستی و شرایط. من کمبودهای خودم را دارم و تو بر آن‌ها واقف هستی. اما تو راه خروج را بر من گشودی. مساله ذهنی‌ام را حل کردی، مساله تئوریکم را رو به حل بردی و انسجامم را کامل کردی، الان دیگر نوبت توست. من به اعتبار تو می‌روم. این یعنی تقسیم کار در پروژه. هم چنان که پروژه همسر عمران ساده است، پروژه امام حسین هم ساده است. [می‌گوید] ما این ۷۰ ـ۸۰ نفر هستیم، می‌دانیم داریم به چه میدانی پا می‌گذاریم، عقل هم می‌فهمد که پیروزی نظامی در این جا با امام حسین و یارانش نخواهد بود. پروژه یعنی این؛ [یعنی مشخص کردن] سهم من و سهم تو. طبیعتاً خدا هم از این سهم استنکافی ندارد و لذا پروژه پیش می‌رود.

 

شاخص ششم؛ استراتژی

استراتژی امام حسین، نه استراتژی عاطفی است، نه شورشی و نه افراطی. خیلی آرام و عقلانی بر سه عنصر می‌ایستد. استراتژی امام حسین در عاشورا این سه عنصر بوده: نفی بیعت، رفع انحراف، حذف ارتفاع.

خدا دشمن ارتفاع است. خدا مثل ما خصلت ندارد و اهل کینه و بغض نیست. ولی چرا کینه‌ای نسبت به فرعون دارد؟ اگر در کتاب به دنبال علت بگردیم، می‌بینیم [علت این است که] فرعون ارتفاع گرفت. [ارتفاع گرفتن] یعنی نخواهی هم قد و هم ارتفاع دیگران باشی. یعنی از بالکن تاریخ، همه ۱۷۰ ـ ۱۸۰ سانتی‌ها یک افق دید داشته باشند، [ارتفاع گرفتن زیاد باعث می‌شود که فکر کنی محور هستی]، خدا با ارتفاع مساله دارد و امام حسین نیز همین طور است. همه کسانی هم که در تاریخ و سرزمین خودشان نقش تغییردهنده بر عهده گرفته اند، عناصری بودند که ذاتاً با ارتفاع مخالف بوده‌اند. چرا باید ارتفاع [گرفتنی وجود داشته باشد]؟ هستی یک سکوی مرتفع دارد، که برایش بس است. خداست که طبیعتاً باید صاحب ارتفاع باشد. به چه دلیل بقیه ارتفاع می‌گیرند؟

این جا امام حسین تصریح می‌کند استراتژی‌اش، اصلاح است؛ نه شورش. مضمون گفتارش این است: پیامی به سرزمین ما آمده، این پیام را مردم ما گرفتند، روی آن نهاد و دوران ساخته شد، حالا این جریان خلق الساعه نوظهور لومپنیِ همه چیزباره، می‌خواهد خودش ارتفاع بگیرد. مثلاً الان بخشی از ادبیاتی که در حاکمیت ما به کار برده می‌شود و در برخورد با حرکت‌های صنفی و سیاسی در جامعه مورد استفاده قرار می‌گیرد، ادبیات نازل کوچه و بازار است؛ [مثل] ریز می‌بینم‌تان و عددی نیستی،. میکروسکوپی هستید و... چرا؟ چون من در ارتفاع هستم.

امام حسین، استراتژی‌اش را می‌گذارد بر حذف ارتفاع و اصلاح با سه مضمون نفی بیعت، رفع انحراف و حذف ارتفاع و نیز برخورد با همان انحراف معیار که به هیچ‌وجه شورشی و خلق‌الساعه‌ای نبود.

 

شاخص هفتم؛ مشی

مشی‌اش هم مشی عقلی است؛ به این شکل که اول، میدان را بشناسیم. با توجه به این که قبلاً هم دعوتش کرده بودند، اول نفر مخفی و بعد نفر علنی می‌فرستد؛ دعوت را ارزیابی می‌کند و از ابتدا فریفته آن نمی‌شود. ظاهراً دعوت اول، بین هجده هزار تا سی هزار تقاضا، در نامه‌های مختلف برایش آمده بوده. بعضی نامه‌ها جمعی بوده و بعضی فردی. آن چه در تاریخ ثبت شده، حداقلش هجده هزار و حداکثرش سی هزار تقاضا بوده. هجده هزار تا سی هزار تقاضا نسبت به جمعیت آن موقع تقاضای زیادی بوده. یعنی یک استادیوم امجدیه را پر می‌کرده.

 اولین کاری که در مشی می‌کند، این است که ببیند این تقاضا، واقعی است یا نه؟ خود به خودی فریفته تقاضا نمی‌شود. فرد می‌فرستد، محل را ارزیابی می‌کند. ریزش‌ها از همان موقع شروع می‌شود. هجده هزار یا سی هزار نفر کجا و صد نفر آخر کجا؟ پس معلوم است شناختی بر محیط داشته. کار تشکیلاتی می‌کند، نفر مخفی و علنی می‌فرستد، تقاضاها را تست می‌زند، اگر می‌خواست تقاضاها را از اول باورکند، باید از همان اول، استراتژی تهاجمی و مسلحانه در پیش می‌گرفت. ولی این طور نبود. در جایی دست به سلاح برد که دیگر نقطه آخر است و طرف دست به سلاح برده. بنابراین مشی عقلانی است که با پژوهش و کار تشکیلاتی مخفی و علنی همراه بوده و خود به خودی وارد گود نشده است.

 

شاخص هشتم؛ منش و روش

در کنار این مشی، روش و منش هم داشته. معنای منش این است که آنچه خودت به آن می‌رسی، فرصت رسیدن پیرامون را هم به آن بده. تفاوت تلقی‌ای که از پیشتاز در جامعه ما به وجود آمد و پیشتازی که امام حسین ایفا کرد، این است. معنای پیشتاز این است که به نسبتی که خود به درک جدی می‌رسد، شرایط را برای درک جدی‌تر پیرامونش فراهم کند. این اتفاق از سوی امام حسین افتاد. در آخر، از مجموع آن هجده هزار تا سی هزار، صد نفر با او به انسجام رسیدند. انسجام آن صد نفر، سرمایه تاریخی است. سی هزار با تو باشند بدون انسجام، بی‌آن که تبیین تو را داشته باشند و فقط با آن‌ها گسترش کمّی تشکیلاتی داده باشی، چه ارزشی دارد؟ آیا می‌توانی با آن‌ها در تغییر دوران مشارکت کنی؟ می‌توانی با آن‌ها پروژه پیش ببری؟ نمی‌توانی. ولی با آن صد نفر می‌توانی پروژه پیش ببری.

شناخت امام حسین این جاست. شناخت، این است که در حرکت اقلیتی، یک خدای حداکثری لازم است. جان انسجام یعنی این. اتفاقاً در ایران ما، همه حرکت‌ها، حرکت‌های اقلیتی است. از [جمله] حرکت باغچه‌بان و رشدیه مدرسه‌ساز و دهخدای فراهم کننده چهل مجلد فرهنگ لغات، همه حرکات اقلیتی بوده که یک خدای حداکثری داشته است. این گونه نیست که خدای حداکثری، فقط با سیاست‌مداران و ایدئولوگ‌ها و تشکیلاتی‌ها باشد. هرجا در جامعه ما بنیان‌گذاری‌ای صورت گرفته، متکی به کار اقلیتی با خدای حداکثری بوده است. آن خدای حداکثری هم کلیشه و شکل نیست. شبح خدا نیست، ما الان در جامعه‌مان با شبح خدا رو به رو هستیم. کسانی که حرکتی حداقلی را با یک خدای حداکثری پیوند می‌زنند، خدا را شبح نمی‌بینند. به این مفهوم با خدا برخورد می‌کنند که: ما ایده‌ای داریم، وجودمان «آورده» است و پشت ایده، دغدغه‌ای داریم و [این‌گونه] آغاز می‌کنیم؛ سهم تو چیست؟ این می‌شود خدای حداکثری در حرکتی اقلیتی.

پایان کار، این فراز امام حسین بسیار مهم است. تلقی از خدا، هستی، پروژه و انسجام این‌جا مشخص می‌شود. «جان من، با شما و خاندان من با خاندان شماست.» هیچ تفاوتی میان آغازگر با پیرامون وجود ندارد، هیچ امتیاز طبقاتی‌ای هم نیست. خیلی مهم است. ادبیات، ادبیاتی کیفی است؛ ادبیات انسانی که ارتفاع ندارد. انسانی که ارتفاع ندارد می‌تواند با انسانِ ارتفاع گرفته برخورد کند. چرا دیگران نتوانستند برخورد کنند؟ «جان من، با شما (یعنی هم‌ارز شما) و خاندان من با خاندان شماست. جان خود محفوظ نخواهم داشت، جان‌مان مشاع.» جان ما درهم تنیده شده. این جان مشاع بناست بر سر چه چیزی برود؟ بر سر پروژه، بر سر نقش در هستی. همین که می‌گویند حسین (ع) وارث آدم [است]، آدم برای چه کاری آمده بود؟ آدم بنا بود پروژه‌ای اجرا کند. در دو مرحله به او آموزش داده شده بود که این پروژه را اجرا کند.

آدم بخشی از این پروژه را پیشبرد، انسجام ادامه پروژه و به مقصد رساندن را نداشت، ولی این دلیلی بر آن نیست که بقیه نتوانند پیش ببرند. ابراهیم بخش دیگری از پروژه را پیش برد، اگر آدم سرسلسله بود، ابراهیم بنیان‌گذار شد، بعد از ابراهیم هم تیپ‌هایی مثل امام حسین بسیارند. امام حسین هم آمده که بقیه پروژه [را پیش برد]. به این علت وارث آدم است. آدم آمده بود سهمی در هستی بر عهده گیرد. سهمی که ما در این سی سال فراموش کرده‌ایم. ما هم در ایران صاحب سهم هستیم، هم در هستی. هیچ دلیلی ندارد از سهم‌مان کوتاه بیاییم. این سهم‌الشرکه[۳] ما از هستی است که پشت قباله اولیه ما به طبع رسیده. هیچ‌کس نمی‌تواند آن را از ما سلب کند. امام حسین این را درک کرد. انسان‌های مدار تغییر، آن‌هایی هستند که وضع موجود را برنمی‌تابند و مثل خود خدا محافظه‌کار نیستند. خدا شورشی‌ترین فرد علیه وضع موجودها است. این که تصریح می‌کند بر سنت نیاکان‌تان نمانید، پیام‌های دورانی را بگیرید، کش نباشید، فنر نباشید، مرتجع نباشید، بر پاشنه درها نچرخید، یعنی اهل مدار تغییر باشید. کپک نزنید، بوی ترشیدگی‌تان حال پیرامونیان‌تان را به هم نزند.

انسان‌های مدار تغییر، مثل امام حسین، انسان‌های حافظ وضع موجود نیستند. این جان دادن، معنا دارد. جان دادن بر سر تاریخ است، بر سر پروژه و بر سر آن انسجام است. این‌جا دارد با آن‌هایی صحبت می‌کند که همه با پروژه به انسجام رسیدند. این‌جا با موضع سنتی حوزوی آخوندی نمی‌گوئیم حضرت. از این موضع می‌گوئیم حضرت که حاضر است. حضور و غیاب همیشه وجود دارد. دوستانی که سربازی رفته باشند، در ارتش به حضور و غیاب صبح اصطلاحاً می‌گویند نه هست. اصطلاح قشنگی است. یعنی هست، ولی الان نقشش را ایفا نمی‌کند. انسان‌های مدار تغییر، همیشه هستند.[امام حسین] حتی اگر از لحاظ فیزیکی نباشد، ولی به این علت حضرت است که حضور دارد، روحش قابل حلول است، منش، روش و نوع رسیدن به انسجامش همیشه برای ما حیّ و حاضر است. به این علت امام حسین حضرت است.

شب عاشورا که شب انسجام است، امام حسین آیه ۲۳ سوره احزاب[۴] را می‌خواند که مشهور است به آیه عهد. خدا سر عهد، خیلی حساس است. به پیامبر می‌فرماید که ما در آدم عهد استواری نیافتیم. ذهن خدا بر آدم خش دارد. جای دیگر به پیامبر می‌گوید مثل صاحب حوت نباش.[۵] صاحب حوت، یونس بود. یونس از خانواده انبیا واز فرزندان هود است. با خدا پروژه‌ای تعریف می‌کند. کسانی که با خدا پروژه تعریف می‌کنند، خودشان دارای ظرفیتی هستند. خدا هم این ظرفیت‌شان را می‌بیند و به تقاضای‌شان پاسخ می‌دهد. وحی، محصول تقاضای افراد بیش‌فعال مثل ابراهیم (ع)، یونس (ع)و محمد (ص) است. در طبیعت، زنبور بیش فعال بود و می‌خواست در چرخه تولید هستی، جایی داشته باشد. تقاضایش را اعلام می‌کند (ما نمی‌دانیم با چه زبانی، توصیف هم نمی‌توانیم بکنیم) خدا به تقاضای زنبور پاسخ می‌دهد. آدرس کوه و مکانیسم را می‌دهد. می‌گوید تو یک ظرفیت ترشح داری، گل هم ظرفیت ترشح دارد. او گَرده می‌افشاند، تو مایع. در فصل معینی بر سر کوه، سر قرارگل گرده‌افشان برو، وقتی رفتی، از مایع تو و گرده او امتزاجی صورت می‌گیرد؛ عسل شفافی به وجود می‌آید که شفابخش است. خیلی مهم است. یعنی هرکس در این هستی اهل تقاضا بوده، ظرفیتی داشته و اعلام کرده و بیش‌فعال بوده، خدا هم از موضع عرضه درآمده. چه با زنبور، چه با انبیا، چه با همه انسان‌هایی که تک تک ما می‌توانیم باشیم. ما نه فروکوفته‌ایم، نه منگل هستیم، نه شَل و چلاق تاریخ هستیم، ما هم برای خودمان آدمی هستیم. آدمیت ما در این ۳۰ سال یادمان رفته.

ما اگر آدمیت خودمات را به یاد بیاوریم، می‌توانیم با خدا پروژه تعریف کنیم. پروژه‌ها شاخ و دم نداشته‌اند. امام حسین هم پروژه تعریف کرد. آیه عهد، بسیار زیباست. یونس زیر پروژه زِه زد. یونس هم فرد معمولی‌ای نبود. چهل سال در یک مُلکی تبلیغ کرد، ولی تبلیغش رسوب نکرد، حوصله‌اش سر رفت. پروژه‌ای را که با خدا تعریف کرده بود، وسط زمین گذاشت و در رفت. فکر کرد اگر برود سوار کشتی بشود، خدا فقط خدای خشکی‌هاست، خدای آب نیست و این راهی پیدا می‌کند و می‌رود. ولی در دل نهنگ فهمید خدا منتشر است. دوباره پروژه خودش را با خدا منعقد کرد. خدا به پیامبر دو تذکر می‌دهد؛ یکی این که در آدم عهد استواری نیافتیم، دیگر این که مثل صاحب حوت یعنی یونس نباش. پروژه‌ای تعریف کرده‌ای را باید تا آخر پیش ببری: (آیه ۲۳ احزاب) «مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ» رجال در لغت عرب، هم زن و هم مرد را دربرمی‌گیرد. انسان‌هایی هستند که عهدی می‌بندند. میثاق بستن هم شوخی نیست. مثل میثاق‌های ما و یا میثاق‌های نیروهای سیاسی نیست که هر لحظه زیرش بزنند. خدا دستی می‌دهد. ما روی دست ستارخانی، دست تختی تعصب داریم که انسان‌های معمولی‌اند. بر دست خدا باید تعصب جدی‌تری داشت. نمی‌شود با «او» پروژه تعریف کنی، وسطش رها کنی و بروی. امام حسین، یونس نیست، وارث آدم است. آخرین آیه‌ای که این‌جا می‌خواند، آیه عهد است. پس چون اهل عهد و پیش‌برد پروژه تا پایان است، روحش قابل حلول است، مشی و منش و دینامیسم‌اش برای ما تبدیل به حضرت می‌شود.

***

بحث را جمع می‌کنیم، سراغ ایران و امروز خودمان می‌آئیم. جان کلام را مولوی در دیوان شمس توصیف می‌کند:

عقلِ آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد (عقل آواره شده، همان عقل محاسب است. عقل محافظه کار است، عقلی که فکر نمی‌کند که با استارت و با رفتن در مدار تغییر «امکان» می‌آید. محاسبه‌اش فارغ از این است که خدا امکان‌آور است. در ایران و در هیچ کجا پروژه‌ای نبوده که اگر تعریف شود، خدا برایش امکان نیافریند.)

عقلِ آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد

من بگفتم کیست بر در، باز کن در، اندرآ

گفت آخر چون درآید؟ خانه تا سر، آتش است

می بسوزد هر دو عالم، را ز آتش‌های لا[۶]

یعنی آدم محافظه‌کار، کسی که اهل مدار تغییر نیست، می‌گوید من چه‌طور بیایم داخل؟ این خانه سراسر آتش و لهیب و دینامیسم است. خانه همه‌اش در حرکت است، منِ بی‌حرکت چه‌طور در این خانه بیایم؟ منِ محافظه‌کار، چه طور در این میدان تغییر بیایم؟ صاحب خانه‌ای که خودش دینامیک است، به او چه می‌گوید؟

گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار

تا کند پاکت ز هستی، هست گردی، زِ اجتبا

اجتباء هم‌ریشه با مجتبی است. یعنی فرد برگزیده. فرد برگزیده کیست؟ خدا در آیه‌ای می‌فرماید ما ابراهیم را نشان کردیم. خیلی‌ها هم عصر ابراهیم بودند. چرا خدا فقط ابراهیم را نشان می‌کند؟ چون ویژگی و ژن و کیفیتی دارد؛ بیش‌فعال است. تقاضائی دارد؛ مثل ماهی‌ای که در ماهیتابه جلز و ولز می‌کند، بی‌قرار است. طبیعتاً با این خدا برخورد فعالی می‌کند. سیر اجتباء، یعنی سیر فرآوری.

می‌گوید ما ابراهیم را نشان کردیم و برگزیدیم. برگزیدیم یعنی سیر فرآوری روی او انجام دادیم. فرآوراندیمش، مربایش کردیم. ما در دوران ماکرو زندگی می‌کنیم. ماکرو فقط غذا را گرم می‌کند. نمی‌شود در ماکرو مربای به درست کرد، [چون] تبدیل به قیر می‌شود. مربای به، مربایی است که سر چراغ سه فتیله‌ای سابق، شب تا صبح غُل بخورد. مربای به باید سه غل کیفی بخورد، در غل سوم هِل به آن اضافه شود، بعد از هل یک نوک قاشق جوهرلیمو که ملس و ضد کپک و ضدترشی‌اش می‌کند و آن را شفاف می‌گرداند. مرحله آخر یک دم‌کنی رویش می‌گذارند تا تعریق به خودش برگردد. آن‌گاه تازه می‌شود مربا. خدا با زنبور بیش فعال، با ابرهیم، با موسی، با حسین، با چه‌گوارا، با گاندی و با انسان‌هایی که اهل مدار تغییراند و نیامده‌اند در این جهان چرخ بخورند و به تشویش، عمر سر کنند بلکه آمده‌اند سهم‌شان را از هستی بگیرند [این‌گونه برخورد می‌کند]. ولی ما در بازار مکّاره دورانی که در آن زندگی می‌کنیم، یادمان رفته که سهمی هم داریم.

ولی یک نفر مثل امام حسین یادش نمی‌رود سهم دارد. آن‌ها مجتبی هستند و می‌توانند سر عهد بایستند [و به همین خاطر] برای ایرانی‌ها حضرت شده است؛ البته نه به مفهوم سنتی‌اش. در جامعه ما هر چه نسل‌ها جلوتر می‌آیند ، به هرحال این درهم تنیدگی با امام حسین [باز هم] وجود دارد. یک درتنیدگی عمومی با امام حسین هست که فرقی نمی‌کند فرد مذهبی باشد یا نه. من در محله ۱۰ متری ارامنه، در حشمتیه، پشت میدان زندان به دنیا آمدم. بچه که بودیم در آن جا یک مسجد مرکزی بود که الان هم هست. خانم‌های ارمنی روسری سر می‌کردند، شربت نذری می‌دادند، صد گوسفند زمین می‌زدند، پنجاه‌تایش را همین ارامنه می‌دادند. [همان] ارامنه‌ای که الان جمهوری اسلامی پدرشان را درآورده و از مذهب سیرشان کرده. ولی بالاخره در این فطرت، یک حسین (ع) و ابوالفضلی داوطلبانه و نه تحمیلی حضور دارد.

در سطح عام، کشش و دینامیسم حسین (ع) به جامعه ما ترشح و در آن رسوب کرده. اما مهم این است که در تاریخ مبارزاتی ما رسوب جدی‌تری کرده. این صد ساله را که نگاه می‌کنی، علی موسیو در تبریز وقتی می‌خواهد فدائیان را برای شکستن استبداد صغیر به تهران روانه کند، تحلیلش تحلیل عاشورایی است. تصریح می‌کند نوع مواجهه امروز ما با استبداد محمدعلی شاهی، نوع مواجهه امام حسین با لشکر یزید است. همین ادبیات را ستارخان هم به کار می‌برد. این نقطه‌چین و ردّپا در تاریخ ما بسیار مهم است.

کوچک‌خان هم به همین ترتیب فهم عاشورا و تحلیل عاشورایی داشته است. او عادت داشته پیش از هر نبردی دو سه ساعت کار توضیحی می‌کرده. در کار توضیحی‌اش که خیلی مهم بوده، بر روش و منش امام حسین و تحلیل عاشورایی دست می‌گذاشته. حالا ممکن است به نظر آید همه این‌ها خشن و ریشو و نمدپوش و سلاح به دست بودند، اما مصدق [را داریم که] در دادگاه می‌گوید «آن‌جا که پای منافع ملی در میان است و پای استقلال، نه زن دارم، نه پسر دارم، نه دختر و سنت من، سنت امام حسین است.» خیلی اهمیت دارد. مصدقِ پارلمانتاریستِ بیزار از خصومت هم، تحلیلش تحلیل عاشورایی است. این جلوتر می‌آید تا حنیف‌نژاد، تا فرهنگ شهادت شریعتی، تا بچه‌های خوب کیفی جبهه. سال ۷۲ یکی از برنامه‌های روایت فتح پخش می‌شد. من معمولاً [این برنامه‌ها را] نمی‌دیدم. ولی یک شب تصویر کسی که داشت حرف می‌زد من را گرفت. دوربین رفته بود در پادگان دوکوهه در اندیمشک. بچه‌هایی که در پادگان دوکوهه جنگیده بودند، به آن‌جا رفته بودند تا خاطره‌ها را زنده کنند. یکی بود که چهره خیلی شفاف و چشمان پاکی داشت و من را [پای تلویزیون] نشاند. گفت من نمی‌دانم آن موقع دنبال چه بودیم ولی بالاخره دنبال چیزی مثل امام حسین بودیم.

خیلی مهم بود. تیپ بسیار ساده‌ای هم داشت. آدم تیپیک جمهوری اسلامی نبود و معلوم بود بعد از گذشت چند سال حاکمیتی هم نشده است. خط امام حسین جلو آمده از ستارخان و علی موسیو و مصدق و حنیف نژاد و کوچک‌خان و فرهنگ دهه۵۰ شریعتی و بچه‌های جبهه. الان هنوز فرهنگ عاشورایی هست. این مضامین، امام حسین را در جامعه ما تبدیل به حضرت کرده.

امام حسین کار محیرالعقولی نکرد. در ذهن ما قهرمان است، اما یک کار استراتژیک کرد. دینامیسم خودش، هستی و خدا را درک کرد. به اصطلاح خیاط‌ها، یک سوزن بلند برداشت و نخ کوکی زد میان این مثلث دینامیک. ما دینامیسم داریم، هستی دینامیسم دارد، خدا هم دینامیسم دارد.

انسان‌های مدار تغییری که توانسته‌اند بین این سه ضلع مثلث دینامیک نخ کوک بزنند، حتماً پروژه‌ای را آغاز کرده‌ و به انتها رسانده‌اند. این است که به نظرم شب عاشورا شبی آموزشی است و امشب، بیش‌تر این اتفاقات شکل گرفته. شب تا صبح فرصت انسجام نهایی است، میدان هم شوخی نیست. این طور نیست که امام حسین بخواهد مثل آدم تخلف کند یا نمی‌تواند مثل یونس از فضا بیرون رود و نمی‌خواهد هم بیرون برود. شرایط، سیر خودش و دوز انسجامش را توضیح می‌دهد، با خدا تقسیم کار می‌کند، تئوری‌اش را قبلاً تشکیل داده و در عمل آزمون کرده، خود به خودی عمل نکرده، سی هزار نفر را تست زده و از آن‌ها به صد نفر پیرامونی رسیده که آن‌ها هم سیر انسجام را طی کرده‌اند.

درس عاشورا برای ما این است. خدا در مقام آموزش است و ما را آموزشی کرده. ما می‌توانیم آموزش بگیریم و آموزش بدهیم. آموزش عاشورا، دینامیسم سه‌گانه است. خدای سر طاقچه جریان‌های روشنفکری مذهبی، خدای کهکشان‌های جمهوری اسلامی، خدایی نیست که با ما در این میدان‌ها بیاید. چرا ما ایده دورانی نداریم؟ چرا نمی‌توانیم تاثیرگذار باشیم؟ چرا نمی‌توانیم کسی را بیانگیزانیم؟ چرا نمی‌توانیم خودمان را برانگیزیم؟ علتش این است که ارتباط ما با آن سر اصلی مثلث، ارتباط حداقلی است. نمی‌شود با یک خدای حداقلی، پروژه‌ی حداکثری پیش برد. خدا هم برای خودش وزنی دارد. سبک نیست که با تخیلات ما در پروژه‌ها بیاید. با برنامه، استراتژی، تئوری و انسجام ما در پروژه‌ها و پروسه‌های‌مان می‌آید. اگر نمی‌آید، [به خاطر این است که] ما در انسجام، سازماندهی و تئوری مشکل داریم. عاشورا، دینامسیم سه‌سر است؛ دینامیسم فرد؛ حسین. دینامیسم هستی و تاریخ. و دینامیسم «او». اگر بتوانیم این را درک کنیم، ما هم می‌توانیم به سهم خودمان در هر محیطی که هستیم، نقش پیش‌برنده و انسان عنصر مدار تغییر را ایفا کنیم.



[۱]. سخنرانی شهید هدی صابر در محرم (دی‌ماه) ۱۳۸۷. عنوان اصلی سخنرانی، «جامه‌دان پر و پیمان» و از لحاظ مضمون نیز مشابه سخنرانی قبلی (مشهد) است که با تفصیل و افزودن نکاتی تازه طرح شده است. برای اینکه عناوین این دو سخنرانی مجزا باشند، عنوان فوق برگزیده شده که ماخوذ از متن بحث شهید صابر است.

[۲]. «چند روز از زندگی ابلوموف» یا بطور خلاصه ابلوموف نام فیلمی است از نیکیتا میخایلکوف کارگردان روس به سال ۱۹۷۹ میلادی براساس رمان مشهور ابلوموف اثر ایوان گنچاروف نویسنده قرن نوزدهم روسیه.

[۳] . آورده نقدی یا غیر نقدی هر شریک را در شرکت‌های با مسئولیت محدود سهم الشرکه می‌نامند.

[۴] . مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن ینتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا

[۵]. «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى‏ وَ هُوَ مَكْظُومٌ»؛ «پس در [امتثال‏] حكم پروردگارت شكيبايى ورز، و مانند همدم ماهى [يونس‏] مباش آن گاه كه اندوه‏زده ندا درداد». (قلم: ۴۸)

[۶] . دیوان غزلیات شمس تبریزی، غزل شماره ۱۵۵