پرینت
بازدید: 3277

شهرزاد همتی 

منبع: وبلاگ نوسنده ـ 23 خرداد 1390

 هر هفته سه شنبه ها بعد از ظهر از ساعت 5 تا هفت کلاس داشتیم، اسم کلاس ها «هشت فراز، هزار نیاز» بود.هدی صابر همیشه سر وقت می‌رسید و زیر زمین حسینیه ارشاد پر و خالی می‌شد.از بزرگتر ها دکتر ملکی و مهندس سحابی را می‌شناختم.دیدن هدی صابر در هیئت یک معلم و سخنران برایم جذاب بود، چند تایی از مجله «ایران فردا» را داشتم و در باره ی ملی مذهبی ها کتاب می‌خواندم. همه مشتاق از هدی صابر سئوال می‌کردند و او با خنده همیشگی که همه از او سراغ دارند پاسخ می‌داد. من هیچ وقت جلو نرفتم، هیچ وقت سئوال نکردم، گوشه ای خودم را جمع می‌کردم و برای خودم نوت بر می‌داشتم. ته دلم دوست داشتم یک روزی اگر قرار باشد جدی تر بنویسم شبیه هدی صابر باشم، کاریزمای او به عنوان یک روزنامه نگار بالا بود و من این را می‌دانستم، خوب می‌دانستم برای شبیه هدی صابر شدن راه طولانی در پیش است...

خیلی زود کلاس ها تعطیل شد و آقای صابر هم مطابق چندین سال گذشته روانه زندان شد، حسینیه از رونق افتاد و دیدارهای ما و دوستان به شب های قدر محدود شد. حالا دیگر حسینیه دارد دوستانش را از دست می‌دهد، امسال سال مرگ آدم های بزرگ بود...

این روزها دیگر خبری از کلاس های حسینیه ارشاد نیست، شب قدر سال گذشته کاشی های آبی رنگش را می‌بوسیدم و آرزو می‌کردم چند وقت دیگر باز هدی صابر کلاس داشته باشد، بروم کنار دیوار حسینیه و نماز بخوانم...

دیگر خبر مرگ ها داغم نمی کند، سردشده ام این روزها... صبح امروز هم با خبر مرگ هدی صابر شروع شد، برای امروز برنامه ای دیگر داشتم، قرار بود چیزهای دیگری بنویسم، از خاطره ی 22 خرداد دو سال پیش، از روزهایی که بر ما گذشت...

حالا هدی صابر را هم دیگر نداریم، اعتصاب غذای 1۰ روزه و مرگ دلخراشش و حالا جسدی که تحویل همسر مظلومش داده نمی شود.

می گویند صدای فریاد همسر هدی صابر خیابان سعادت آّباد را برداشته و او جنازه ی همسرش را طلب می‌کند، من ناخواسته اشک می‌ریزم اما دلم سرد است، استرس ندارم، مدام فکر می‌کنم کجا خاکش می‌کنند، دلم برای امیر خسرو دلیرثانی  می‌سوزد که همراه با او دست به اعتصاب غذا زده و احتمالا از همه چیز بی خبر است، من خجالت زده گوشه ای نشستم و خبرها را بالا و پایین می‌کنم، این بغض لعنتی که این روزها ول کن نبود حالا مثل باران از چشمم سرازیر می‌شود و من به صدای فریاد زنی فکر می‌کنم که حتی در اخرین لحظات بر بالین همسرش نبود و درست مثل من و تو از ماجرا با خبر شد...

 

پ.ن: یادم می‌آید می‌گفت گاهی اوقات تاریخ و آینده شکست ها را به پیروزی مبدل می‌کند. شما همیشه برنده هستید آقای صابر...

 

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانخاطرات، حدیث‌نفس‌ها و دل‌نوشته‌ها
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد