به مناسبت پنجاه و ششمین سالگرد تولد هدی صابر؛
هدای عزیز چرا نبودنات عادت نمیشود...
سلام هدی، هدای عزیز و جوانمرد من
اگر بودی حالا پنجاه و پنج سال را تمام کرده بودی و شروع پنجاه و شش سالگیات را جشن میگرفتیم. اگر چه این جشنها را بیشتر برای من و بچههایت دوست داشتی تا برای خودت.
اگر بودی...
میخواهم با لبخند آن طور که تو دوست داشتی به استقبال تولدت بروم؛ اگر اشکها بگذارند. دلم میخواهد یک دل سیر گریه کنم تا خالی شوم، تا بدون تو بتوانم برای چهارمین بار سالگرد تولدت را در دلم به یاد بیاورم و شاید جشن بگیرم. اما مگر دلم خالی میشود از درد بیدرمان بیتو ادامه زندگی دادن؟ میخواهم سالروز تولدت را از بچهها پنهان کنم، اما مگر میشود؟ از چشمهای شان معلوم است که پیشاپیش در فکر و ذهنشان به استقبال آن میروند، مثل من. هدای عزیز اگر بودی، امروز روز دیگری بود...
اما امروز که نیستی هر سالگرد تولدت من و بچهها را نه به یاد تولدت، که به یاد مرگت میاندازد. مثل یک پروانه از روی گل زندگی من و بچهها که تازه داشتیم سروسامانی میگرفتیم پریدی و رفتی. همیشه از «نیرویی» به قول خودت مشورت میخواستی. آن نیرو چه بود؟ برای من هم بخواه تا نبودن تو را تاب بیاورم. چه عاشقانه زندگی کردی و چه عاشقانهتر رفتی. هر بار که فشارها و زورگوییها طاقتت را میبرید میخواستی تنها کاری که از دستت برمیآید را بکنی. آقای مهندس (سحابی) آن پیر غمخوار و دلسوز که ارادتی بینظیر به او داشتی، نظر منفی میداد و نهی میکرد و پیغام میداد به هدی بگویید این کار را نکند. من هدی را میشناسم. او سرسخت است و تا آخر میرود، آنها هم جلویش را نمیگیرند تا هدی از دست برود...
اما دیگر سایه او بالای سرمان نبود که باز منعات کند و تو که دیگر تاب و تحملات از مرگ هاله مهربان تمام شده بود، این بار اعتصاب کردی و رفتی و رفتی تا آخر خط و آن بیرحمها همان کاری را کردند که پدر مهربانمان گفته بود. همان ها که هاله، این گل نرم و مهربان را بیرحمانه لگد زدند، تو را نیز ناجوانمردانه در حین اعتصاب غذا کشتند و به قول بعضی دوستانت اعدام نامرئی کردند. هدای عزیز اگر نرفته بودی، و اگر بودی؛ امروز من و بچهها در غم غریبی و غربت نبودیم. چقدر همه چیز تو خاص بود. نماز خواندنات و آواز خواندنات. هر دوی آنها را چه عاشقانه میخواندی... چقدر بر جزئیات حساس بودی. و همه این ها چقدر کار را برای من و تحمل زندگی بدون تو سختتر می کند. چقدر حواسات به همه چیز و از جمله به بچهها بود، درسشان، کارکردنهای تابستانهشان تا با سختی و کار و زحمت و درآمد آشنا شوند، و افراد دور و برشان تا سالم و مثبت و مفید به حال خودشان و مردم بار بیایند. چه نهالهای خوبی با مراقبت تو و دلسوزیهای مادرانه من رشد کردند. ای کاش بودی و کمکم به ثمر نشستنهایشان را میدیدی.
هدی جان تو رفتی آن هم یک نفره. همیشه جلوتر از ما بودی، جلوتر از خیلیهای دیگر هم بودی...
در آخرین ملاقاتها از عاقبت کارت میترسیدیم. ولی دلداری میدادی: مراقبم، مشکلی نیست. دیدی دشمنانت بیشتر آخر و عاقبت کارت را رقم زدند. شاید هم دست تقدیر بود، نمیدانم. هدای عزیز میدانم که حالا هر جا که هستی شاد و آرامی؛ شاید نگرانی بزرگت همان مردمی باشند که همیشه فکر و ذکرت بودند و برایشان هر کار توانستی کردی، از کارتنخوابهای تهران تا مردم مسجد سلیمان و تا آفتابسوختههای بلوچستان. تو به خاطر آنها خواب راحت نداشتی. و شاید نگرانی دیگرت ما باشیم؛ من و بچهها، حنیف و شریف که عاشقانه دوستمان داشتی و از راحتی خودت برای راحتی ما میگذشتی. نمیشد آن آخرین تصمیمات را به خاطر ما به هم میزدی. نمیشد...؟ همیشه در سختی ها میخواستی راضیمان کنی که راه دیگری نداری و باید کاری بکنی به خاطر هدفهایت، مردم و ایران و اسلام که به همهشان عشق میورزیدی. و بالاخره شد آنچه که شد.
اما هدای عزیز، ما هم چنان به تو عشق میورزیم و به تصمیمات احترام میگذاریم. و بدان تا معلوم نشود چرا اعتصاب تو، و فقط تو باید به این سرنوشت تلخ دچار شود، آرام و آسایش نخواهیم داشت. همان طور که به عنوان یک مادر میدانم تا زری خانم نداند چه کسی و چرا لگد به عزیز دلش هاله مهربان زد، روی آرامش نخواهد دید.
هدای عزیز چرا نبودنات عادت نمیشود؟ چرا هر روز بیتاب دیدن روی تو و بیتاب شنیدن صدایت هستم. این همه سال از این زندان به آن زندان. تمام شد، رفتی، راحت شدی، با چه افتخار بزرگی؛ و من با چه درد بزرگتری باقی ماندم. میدانی حنیف بعد از رفتنات گفت گریه نکنید، دیگر نمیتوانند زندانیاش کنند.
هدی جان میدانی که همه این پروندههای شکایت و دادخواهی را بایگانی کردهاند، اما در این مدت هر کس که برای تسلای این داغ بزرگ به دیدارمان آمده یا حالمان را پرسیده همهگی مثل ما هنوز داغ برایشان تازه است و بایگانی نشده است، هر چند تعدادشان کم شده باشد... . آیا برای آنها که یادی از تو و ما نمیکنند پروندهات بایگانی شده؟ ... نمیدانم.
در سالهای آخر مرتب خدا، خدا میکردی و باب بگشا میگفتی. وقتی از خدا و فراموش شدن او حرف میزدی ما میفهمیدیم که داری از خوبیها حرف میزنی و از خودخواهیهایی که جای آن را گرفته است. هدای عزیز مطمئن باش که پروندهات هیچ گاه، اگر آخرین لحظه عمر هم باشد در دل من (و بچهها) بایگانی نخواهد شد.
هدای عزیز، کاش بودی و باز خدا، خدا میکردی کاش خدایت را دعوت میکردی که به ما صبوری بیشتر عطا کند تا آرامش داشته باشیم و تنهایی و نبودنت را تحمل کنیم. کاش بودی...
همسرت فریده صابر
منبع: جرس