امیرخسرو دلیرثانی خطاب به هدی صابر:
حضورت را بر صحنه سبز تاریخ این سرزمین فریادگر هستم
منبع: وبسایت کلمه ـ ۱ مرداد۱۳۹۰
امیرخسرو دلیر ثانی فعال سیاسی، در مطلبی که از بند ۳۵۰ زندان اوین به مناسبت چهلمین روز شهادت هدی صابر ، به بیرون ارسال کرده ضمن گرامی داشت خاطره ی یار همیشه در یادش ، تاکید کرده است که حضورش را بر صحنه سبز تاریخ این سرزمین فریاد گر خواهد بود .دلیر ثانی در بخشی از مطلب خود نوشته است :« با همان جدیتی که هماره حضورت را پربارترمی ساخت ، دلیرانه دست به اعتصاب غذا زدی و لب به اعتراض گشودی و خواستی که همه بدانند که حتی در کنج زندان استبداد هم می توان با خلوص و از خود گذشتگی ، در راه مبارزه با ظلم قدم برداشت و دیگر سکوت جایز نیست حتی اگر جسم و جانت را در قفس تنگ زندان به زنجیر کشیده باشند .»
متن کامل یادداشت امیر خسرو دلیر ثانی که در اختیار کلمه قرار گرفته است به شرح زیر است :
به نام رفیق اول و آخر
یار همیشه در یاد صابر
آخرین شبی را که شمع وجودت روشنی بخش محفل ما بود ، هرگز از یاد نخواهم برد ، و آخرین جملههایت را که در عین بیقراری و پس از قدم زدنهای شبانه در راهرو باریک زندان آرام زمزمه کردی و آخرین دغدغه ات را ، دغدغه جوانان و اینکه نسل جدید ما به کدامین سو رهسپار است .
هشت روز بود که دهان بر طعام بسته بودی و لب به اعتراض گشوده و اراده استوارت بر این بود که با گرسنگی خود ، فریاد اعتراضت را به یاد مردان و زنان جوانانی که در سالهای اخیر در خیابانها و کوچهها و کنج بیمارستانها و زندانها ،غریبانه جان شیرین خود را در آرزوی دست یافتن به آزادی از دست داده اند ،علیه ظلم روز افزونی که بر مردمان رفته به گوش آزادگان جهان برسانی و بگویی که اگر تاکنون صبر پیشه ساخته بودی ، دلیل بر بیتفاوتی نبود ، که منتظر یک هنگامهای –هنگامهای که بعد از آغاز یک برنامه مشترک با شعور حاکم بر هستی ، در لحظهای مشخص فرا می رسد و انسان را به هیمنهای بدل می کند که بر بساط ظلم شراره می افکند .
و اکنون که هاله رفته بود ، هنگام در هاله ماندن و منتظر بودن پایان یافته بود و پای در راه گذاردن لازم …که هنگامهای در راه بود و گفتی و ایمان داشتی :«که خداوند وارد کار ستمگران شده است .»
در این چند ماهی که از نزدیک همراهت بودم حضور گرمت به زندانی بودنم معنای بیشتری می داد و عشق و ارادتی که به خدایت داشتیم و او را در همه حال حاضر و ناظر می دانستی و همیشه وجودت را نقطه چینی در راستای اراده او می پنداشتی ،به حضورت در میان جمع گرمای بیشتری می بخشید ،چون هر حضوری را جلوه حضور او می دانستی ، و این چنین بود که هر جا حاضر بودی هدفمند و کوشا ، تمام وجودت را درگیر ایمانت می ساختی و با خلوص و جدیتی بینظیر ، همه را ،حتی مخالفانی که حضورشان همواره ،در کنارت مدارا گریت معنا می کرد ، به تحسین وا می داشتی و انگشت حیرت بر دهان که «صابر خیلی جدی است . »
متعجب از اینکه آیا می شود کسی برای کاری تا این حد مصمم ، جدی و دقیق باشد .سه کلمهای که شاید حتی در ادبیات برخی مبارزان امروزی هم چندان جلوهای نداشته باشد .
آری ، با همان جدیتی که هماره حضورت را پربارترمی ساخت ، دلیرانه دست به اعتصاب غذا زدی و لب به اعتراض گشودی و خواستی که همه بدانند که حتی در کنج زندان استبداد هم می توان با خلوص و از خود گذشتگی ، در راه مبارزه با ظلم قدم برداشت و دیگر سکوت جایز نیست حتی اگر جسم و جانت را در قفس تنگ زندان به زنجیر کشیده باشند .
و من نیز با حیرتی که تحسین گر انگیزه و ایمان راسخ ات بود ، با تو همراه شدم ،با تو که تازه یافته بودمت ،و هر روز که می گذشت با تو بودن برایم معنایی دیگر می یافت ، و لحظه لحظه زندگیام از گرمای کلام از جان برخاسته ات بارور می شد و شاید هرگز گمان نداشتم که دست بازیگر هستی با منتهای لطف و رحمانیت خویش این چنین عاشقانه به راه پر فراز و نشیب زندگی ات پایان خواهد داد .
و من نرسیده به سر منزل مقصود در میان زمین و آسمان ، ناباورانه خبر پر کشیدنت را شنیدم و نخواستم رفتنت را و بازماندنم را باور کنم ، که نه !صابر هم ؟باورکردنی نیست !
و در میان لحظات سخت هراس و تردید و اندوه ناباورانه دردی جانکاه که بر جانم ریخته بود ، سجده عاشقانه ی چند روز پیشت در خاطرم آمد و اینکه متواضعانه از او می خواستی که این کار را به بهترین شکل ممکن و با بهترین نتیجه به پایان برساند .
دریافتم که رفیق اول و آخر به سادگی و به پاداش سالها رنج و مرارت خالصانهای که در راهش دیده بودی ، پاسخ آخرین خواسته ات را به ظرافت بوییدن یک گل خوش بو نثارت کرده و فهمیدم که باید باور کنم راهی را که با هم آغاز کرده بودیم بعد از این باید به تنهایی ادامه دهم و تو چه زود و چه زیبا به خواسته ات رسیدی و دست حیرت ساز تقدیر ، قضا را بر این نهاده که این بار با نثار جانت بهترین و زیباترین نتیجه را دریابی و رفتن ات بیش از بودنت لرزه بر اندام خداوندان پست و دروغین ادعا و غفلت بیفکند .
به راستی هم که چنین رفتنی شایسته چون تویی بود و دلیلی محکم بر راهی که سالها پیموده بودی که چنین رفتن هایی و چنین پایانی سرانجام چنین بودن هایی است و مصداق بزرگ سخن معلم بزرگ که : «خدایا چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .
اکنون که چهل روز از رفتنت می گذرد و از ماندنم و از ماندنمان در کوره راهی که از شوره زار سخت و پر هراس این سرزمین مصیبت کشیده عبور می کند و مسیر پر فراز و نشیبی که در پس هر بوته ی خوار و تخته سنگش ، ماری زهر آلود به کمین نشسته است و سرابی پرفریب سالهاست که راه را به بیراهای شوم رهنمون است .
آری من به همراهی کردنت نرسیدم و آن صبح که غریبانه با درد و رنج و دلی شکسته از میان مان رفتی لذت همراه بودنت را از من دریغ داشتند و دست تقدیر چنین می خواست که من نیز چون تو که نتوانستی پیکر سحابی را تا سر منزل دوست همراهی کنی ، و پرچم سه رنگ بر پیکرش بکشی و در لحظه آخر دستش را بفشاری ،از همراهی ات باز بمانم و از بدرقه ات تا دیار دوست نیز ،
چه می شود کرد حکیم این چنین می خواست ،
تو رفتی و من با داغ و حسرتی بر دل ماندم ،
و با دریغی در همه ی عمر کهای کاش من نیز شایسته چنین رفتنی بودم :
«سبک بال و نرم با اثری جاویدان »
و من ماندم با غمی جانکاه و بزرگ که بار سنگین بودنم را افزون و افزون تر ساخت و اینکه تو رفتی و من باید بعد ار این بودنت را و حضورت را بر صحنه سبز تاریخ این سرزمین فریاد گر باشم.
نام و یادت روشنی بخش محفل دلدادگان راه آزادی باد
امیر خسرو دلیر ثانی
بند ۳۵۰ زندان اوین