«به نام رفیق شهیدان»
به قدر لحظاتی چند، نه افزونتر
دیده بربند با مژگانی شاید تر
یادآر گلفام سحرگاهی در فرخنده بهاری
که سرآمد انتظار و هم حیات جوان اولانی
قفلی چرخید، آهنی نالید، پاشنهای گردید
نگهبان در سکوت محض بند چند اسمی در فضا پاشید
آذری مردی برخاست بیهیچ تردید بیهیچ لرزش
بیخ نای، متین، خوش یقین برآورد غرش
«زنده باد اسلام، زنده باد قرآن، مرگ بر امپریالیسم»
بندیان یکباره برخاستند، قطره بر گونه
با قلبی پرطپش پر کینه، دلی گلگونه
دانستند همگان، گاه است گاه وداع، گاه اشکساران
بر دیده و گونه و گریبان، واپسین بوسه باران
دگرباره دیده بربند، دیدهای شاید خیس
در منظر آر، بدرقه دگر مردی به سان قدیس
مارکسیستهای بند، صف بسته خبردار، بیقیل بیقال
وقت عبور اصغر پشت سوخته، بیادعا افتاده حال
باری به صف شدند پنج چریک پاکباز
با وجد درون، آخرین ترانه کردند ساز
«جهانخوار و دژخیم و وابسته هان! تو محکوم مرگی و ما جاودان»
لحظهها بیتاب، راه گذر باریک، هوا همچنان تاریک
فاصله اوین تا چیتگر دم به دم نزدیک
آنگه که شد گرگ و میش هوا، با حضور صبا
چوبه و سرب و تیرانداز، جمله مهیا
این همه، اسباب همیشه آماده میهن من میهن تو
تا پَرپَرکی شود و هر دم گل بهار، نو به نو
خونتای خونخوار کیفی کُش، عجول و پرشتاب
پنج مردِ بسته به چوبه، کماکان رزمنده، شاداب
اندکی پیش از عمل ماشه چکانهای صورت سنگ
رهرو کوچه پس کوچههای عاشقی، تنگ در تنگ
افسر توپخانه دوران وظیفه، نیز بانی نهاد نوپایه
فرماندهی میدان آتش خود را نیز خود گرفت بر عهده
«من محمد حنیف نژاد به شما فرمان آتش می دهم»
ز آمیزش برق آتش و خون، افق اندکی گرائید به سرخ
مردان چهار خرداد با نسلهای پس از خود همواره رخبهرخ
آموزگاران نادیدهام درسم دادند بر تخته سپید پرثبات
رقصنده در طول حیات، پهلوان به وقت وفات
شب چهار خرداد ۸۳
اوین
به حنیف به شریف
قدری آن سو تر نیز دیدنیست
رؤیت این گونه رفتار، بس تأمل کردنیست
در پردهای دگر، شادان مردی خندان مستان
بار و بن میبست جامهدان میچید به رفتن از این کاشان