سلسله نشستهای «باب بگشا»
نشست سیزدهم: تبیین ما: رابطه میان دو مبنا؛ ابراهیم، نمایندهی ما ـ ۶
سهشنبه ۳ دیماه ۱۳۸۷
به نام همراه یاریگر
من رفیقم، رهگشایم، باب بگشا، نزد من آ
بسمالله الرحمن الرحیم. با نام خدا، شب به خیر و كسب اجازه از دوستان و موسپیدان بحث را آغاز میكنیم:
نشست سیزدهم است كه توفیق داریم و با هم هستیم. در فصل باران و سرما دوستان زحمت میکشند و میآیند؛ انشاءالله جلسه كیفیتی داشته باشد و نمنم بارانی به همهی ما بزند. تیتر فرعی طبق معمول:
ضرورت رابطهی صافدلانه، مستمر، همهگاهی و استراتژیک با خدا
در دوازده نشست پیشین همانطور كه خودتان مطلع هستید، عناوین [به این شرح بود]:
الگو قابل بازسازی است؟
خیلی كوتاه با توجه به اینکه همه حاضرالذهن هستند مباحث پیشین را به بحث حال اتصال میدهیم، خلاصه این بود:
خود گم کرده
«او» گمکرده
از هستی خارجشده
به ضرورت خروج از وضع رسیده
در جستجوی متد برآمده
به تدبیر «او» دقت ورزیده
متد خودساخته
تلقی تصحیحشده
سیر نماینده را پی گرفته
بر الگوی رابطه دقیق شده
الگو را تحققی یافته
خود گم كردهایم. او گم كردهایم. موقتا از هستی خارج شدهایم. به ضرورت خروج از وضع رسیدهایم. در جستجوی متد برآمدهایم، بیمتد نمیشود از وضع خارج شد، متدهای انسانی را بررسی كردیم. تدبیر او را مورد دقت قرار دادیم. بر اساس آنچه كه به ذهنمان رسید، خودمان یك متد ارایه کردیم. تلقیای را تصحیح كردیم، تلقی تصحیحشده این بود كه ما عضو هستی هستیم، فعال هستی هستیم، سهم داریم، سهم غیرقابل گذشت است، نه حاكمیت میتواند آن را از ما بگیرد، نه نیروهای فکری ـ سیاسی میتوانند آن را از ما بگیرند، نه خودمان میتوانیم بگیریم، مال ماست و باید از آن استفاده كرد. سیر ابراهیم را پیگرفتیم و بر الگوی ساده و روان ابراهیم با خدا تدقیق كردیم و جلسهی گذشته را به این اختصاص دادیم كه آیا این الگو تحققی است یا نه.
عصارهی راه این بود كه از بحران به متد رسیدیم و از متد به الگو. یعنی کاری که كردیم توام با یك حركت بود و عزم خروج، جویندگی و نهایتاً ابزار خروج كه متد هست.
عصارهی ره؛
درنگی میكنیم بر مشخصههای الگوی ابراهیم در جلسههای گذشته كه امشب با آن كار داریم:
مشخصههای الگو:
ساده
فطری
غیرفلسفی
روان
عینی
عملیاتی
توافقی
با پیشبرد مشترک
الگو پیچیده نبود، در لفافه قرار نداشت، حلزونی نبود، روشنفكری ـ با فضایی كه امروز در آن به سر میبریم ـ با الگو برخورد نشده بود. خیلی راحت و روان و از درون بیرونآمده و ساخته و پرداخته و نهایتاً شسته و رفته بود. بر یک لوح دیگر هم درنگ میكنیم:
عناصر الگو:
دیدویژههای ابراهیم
کارویژههای ابراهیم
تاکیدویژههای «او»
کارویژههای «او»
با اینکه الگوی ابراهیم ساده و روان است و پیچیده نیست اما مقومهای درونی خودش را دارد. نمیشود كه فقط به سادگی و فطری بودن آن اكتفا كرد. هندسه و مقوّمی دارد. دو مقوم آن انسانیاند، یكی از آن دیدویژههای ابراهیم و دیگری كارویژههای ابراهیم است. دو موّقم هم به سوی دیگر الگو برمیگردد كه او هم تاكیدویژهها و كارویژههایی داشت.
این پرسش را مطرح كردیم كه آیا الگو قابل بازسازی است؟
نظر «او» بلی و امیدبخش
نقش «او» مستمر و همهدورانی
ادامهی روند تقاضاها وعرضههای کیفی
ویژگیهای ابراهیم، ویژگیهای ما
برقراری تضاد کهنه ـ نو
ما هم «هست»یم
پروژههای امروزین
الگو؛ به کاربستنی
نظر خود خدا را خواستیم كه یك سمت الگو بود، نظر «بلی» بود. او هم پیچیده برخورد نکرد، به بعد موكول نكرد، گفت الگو قابلتحقق و اجراست. پاسخ او مترتب بر بلی، امیدبخش هم بود یعنی یك وقت هست كه ما به كسی بلیای میگوییم، اما چیزی پشت سر آن نمیدوانیم، ولی او خونی هم دواند و پشت سر بلی امید هم منتقل كرد.
جدا از اینكه او نظر دارد، نقش هم دارد؛ نقش او تاریخی نیست، متعلق به دوران ابراهیم یا حدوسط تاریخ نیست، به امروز هم كشیده میشود و همهدورانی است. بازنشستگی ندارد و تقاعدی هم متوجه او نیست.
از طرفی دیگر روندهای تقاضاهای كیفی هم سرجای خودش برقرار است، این روند فقط مختص ابراهیم و سلسلهاش نیست به امروزیها هم میرسد و امروزیها هم تقاضاهای كیفیای دارند و خدا هم طبیعتاً عرضههای كیفیای میكند. شاید در رابطه با گمنامان عرضههای خدا نسبت به عرضهای كه به ابراهیم كرد، خیلی كیفیتر باشد. اما چون الگوی ابراهیم ثبت و ضبط شده و در ایران ما و پیرامون ما سنتی در ثبت و ضبط وجود ندارد، این دال بر این نمیشود كه تقاضاهای جدید، تقاضاهای غیركیفی است و عرضهها هم متناسب با آن غیركیفی است. نه، تقاضاها ادامه دارد و عرضهها هم طبیعتا ادامه خواهد داشت.
وجه دیگر یا وجه چهارم این است كه ویژگیهای ابراهیم، ویژگیهای ماست، درست است كه ابراهیم در سیر فراوری تغلیظ شد و تبدیل به مربا شد، اما دلیلی وجود ندارد كه ما هم نتوانیم در حد و اندازهی خودمان آن سیر را طی كنیم. ابراهیم هم فرد عادیای مثل ما بود منتها جدی، پیگیر، سرپنجه، امیدوار و زندگیكننده با یافتهاش.
نكتهی پنجم كه نكتهی مهمی است، این است كه همچنان كه در دوران ابراهیم تضاد كهنه و نو وجود داشت و بعد از ابراهیم هم تضاد كهنه و نو استمرار پیدا كرد، هنوز هم تضاد كهنه و نو وجود دارد. یعنی جدالی است بین پیامهای دورانی نو و ایستادن و درنگ كردن ـ به قول خدا ـ بر سنت پدران و چرخیدن بر پاشنهی قدیمی در. لذا ما هم به سهم خودمان در فعالشدن و دامنزدن به تضاد كهنه و نو سهم خواهیم داشت.
وجه ششم این است كه بالاخره ما هم هستیم، این ما هم هستیم یعنی هم هستیم و هم بخشی از هستی را به سهم خودمان یدك میكشیم و در این فعل و انفعال هستی ما هم صاحبسهم هستیم و ایفای نقش میكنیم. قصد نداریم كه از سهممان بگذریم. به اندازه كافی همهی عوامل در منصرفكردن ما از حق و حقوق طبیعی، ذاتی و ژنتیكمان فعال هستند. اگر خودمان هم به آن عوامل بپیوندیم دیگر ـ به قول قدیم ـ خیلی افت دارد. پس ما هم هستیم، و تضاد كهنه و نو هست، ما هم هستیم. پروژههای امروزین هم الیماشاءالله برقرار است. نهایتاً اینكه الگوی ابراهیم الگویی است برای بهكار رفتن، نه در گنجه رفتن و نه در ویترین قرار گرفتن. نتیجه تا اینجای بحث این است:
الگو؛
تحققی
قابلبازسازی
با ظرفیت «پیش»برد
به این مفهوم كه هندسه دارد، مفصل دارد، چسب و چفت و بست دارد، رها و پاشیده نیست. روشمند هم هست. پس ما میتوانیم با عقل و تدبیر خودمان بهطور امروزین آن را بازسازی كنیم.
بحث پیشاروی؛
مبانی
ضرورتهای رابطه ما با «او»
نیازها
بحث پیشاروی این هست كه حالا كه از این سیرها و دوازده پیچ عبور كردیم، ببینیم مبانی، ضرورتها نیازهای رابطه ما با «او» چیست. مبانی به معنی دستگیرهها، جادستها و آنچه كه میشود به آن توسل جست.
مبانی رابطه با او در دو لوح خدمتتان ترسیم شده است:
مبانی رابطه ما با او؛
ربط وجودی
پیوند آفرینشی
فطرت ودیعه
دینامیسم سهگانهی
او
«هستی»
ما
آموزگاری او؛ معلم اول، ثانی، جاری
اصل هدایت عام
اصل هدایت خاص
مطلقگرایی انسان
انسان راجع ـ نقطه رجوع
تقاضای نامحدود، «او» مبسوط
ربط وجودی؛ وجود كلیت، تمامیت و وحدتی دارد كه به او برمیگردد. اما ما هم جزیی از وجود هستیم و رابطهی تنگاتنگی بین رابطهی کل با ما که وجود جزء هستیم وجود دارد. یك پیوند آفرینشی هم بین ما و او برقرار است كه این گزاره را از سیر ابراهیم عاریت گرفتیم، در نشانهی ۲۷ سورهی زخرف از ابراهیم نقل شده كه او تار و پود مرا به هم متصل كرده است. بعد نتیجهای میگیرد؛ نتیجهی اینكه خدا تار و پودش را به هم متصل كرده و او را به وجود آورده این است كه هم او ره مینمایاندم. به این مفهوم كه از ابتدا تا انتها این رابطه آفرینشی بین آفرینشگر و آفریده وجود خواهد داشت.
نكتهی بعدی این است كه فطرت ودیعه است. یعنی ما وجدان بیداری داریم كه دمبه دم زنگ میزند و زنگولهاش فعال است که میتواند مبنای سوم رابطهی ما با او تلقی شود.
به میانه كه میآییم با دینامیسم سهگانهای مواجه میشویم. مهم این است كه عناصری كه میخواهند به هم چسب بخورند، همجنس باشند. این سه همجنس هستند به دلیل اینكه هر سه دینامیسم ویژهای در درون دارند، هم خدا، هم هستی و ما. هیچكدام فیكس نیستند و ما هم فیكس نیستیم. یك فیكس و یك دینامیك نمیتوانند به هم پیوند بخورند ولی برای سه عنصر كه فیكس باشند و هر سه سیال باشند، امكان اتصال به هم وجود دارد. پس این امكان طبیعتاً برای ما وجود دارد.
وجه بعدی كه قبلاً مرور كردیم و مبنای مهمی هم هست، این است كه او معلم اول هست، ـ حوزوی بخواهیم صحبت كنیم ـ معلم ثانی هست، ـ امروزین بخواهیم صحبت كنیم ـ ملعم جاری است. در بدو امر به سرسلسلهی آدمها اسماء یاد داد، كلیدواژههای ورود به هستی را به آدم و حوا انتقال داد كه قبلاً مرور كردیم. در سرفصل هبوط هم با اینكه خطا و بدعهدی كرده بودند، با اینكه خدا عزم و استواری در آنها نیافت، آموزش صورت گرفت. شاید آموزش دوم كیفیتر از آموزش اول بود و همان موقعِ هبوط، در سرفصلی، «كلمه» به آدم منتقل شد ـ كلمه هم به واژهی باردار و حامل معنا شد ـ در همان سرفصل هم به آدم بشارت داده شد كه این آموزگاری و هدایت استمرار دارد و قطع نخواهد شد. لذا مبنای مهم این است كه او در پروسه معلم بوده و هست، ابتدای كار، در سرفصل حیاتی انسان كه هبوط بود و نهایتا بهطور جریانی و جاری.
اصل بعدی، اصل هدایت عام است. اینجا چند بار عنوان شده كه فقط ما نیستیم كه موظف و مسئولیم، او هم در كادر خودش ـ نه در كادر ما ـ موظف و مسئول است. یكی از مسئولیتهای لاینقطع و غیرقابلقطع و بدون توقف او، اصل هدایت عام است. اصل هدایت عام هم مشمول همه است. هرکس که به این جهان آمده ـ نبات، انسان و غیرانسان ـ این هدایت مشمولاش شده است.
یك اصل هدایت خاص هم داریم كه به تقاضای انسان یا نبات یا غیرانسان برمیگردد. مثلا زنبور هم متقاضی بوده، بیشفعالی بوده كه میخواسته در چرخهی تولید هستی مشاركت داشته باشد. خدا به آن بیشفعال آدرس میدهد. هم آدرس كوه را میدهد و هم تكنیك میدهد. یعنی تو مادهی قابلترشحی داری، گرده هم از خودت ترشح میكنی، از ترشح تو و ترشح گرده، میتواند ترشح ممزوج كیفیای به اسم عسل كه شفاف و شفابخش است، متصاعد شود. پیچك هم بیشفعال است، از سر و كول همه بالا میرود تا به نقطهای برسد، خدا بالاخره مسیر را به او نشان داده، او را كور نكرده و در سر او نزده، مثل ما كه از كنار باغی رد میشویم، غنچه را نكنده، دور نیانداخته است. لذا این اصل هدایت خاص هم وجود داشته و وجود دارد. به بیشفعالان، به تقاضامندان، به بارداران، به ایفای مسئولیتكنندگان و به همهی كسانی كه میخواهند پروسهای را طی كنند و پروژهای را انجام دهند، اصل هدایت خاص تعلق گرفته و خواهد گرفت.
وجه بعدی اینكه، انسان هم مطلق است و از وقتی كه به دنیا آمده در همان غار سر به سجده بوده، نجوا به لب بوده، چشم به آسمان بوده، دست بر آسمان بوده، بالاخره مطلقی میخواسته. یعنی آن رویكرد به بت هم ـ گرچه مذموم هست و خدا شرك میداند و ما هم شرك تلقی میكنیم ـ ولی در حقیقت سمت ارضا را دارد و بالاخره باید به سمت چیزی میرفتند ـ حالا حیوان بود یا بتی بود ـ و تصور میكردند كه در آن بت دینامیسمی وجود دارد. لذا خدا به همین دلیل است كه در جای جای كتاب و در روایتهایی كه میكند پاراداوكس و یا تضاد فیكسیسم و دینامیسم را دامن میزند. دایم توصیه میکند که از آنها بخواهید، آنها را تست بزنید که آیا دینامیسم بیرونی دارند یا ندارند. لذا مطلقگرایی انسان هم یك مبناست كه به او وصلش میكند.
وجه بعدی این است كه انسان ذاتاً از ابتدا اهل رجوع بوده، مراجعه به خودش، مراجعه به پیرامونش. این مراجعه هم شفاهی بوده، هم مكتوب بوده از وقتی كه كتابت آمده و از وقتی که انواع اول آمده است. انسان راجع بوده و الان هم انسان راجع است. نازلترین سطح رجوع در سطح كتابت الان خریدن فال حافظ از كوچه و خیابان است، اویی هم كه اهل صدفه و تصادف هست كه سرنوشت خود را در فال جستجو میكند، او هم راجع است. لذا همه راجع هستند، حالا یك وقت هست ابراهیم سطح عالیای دارد، محل رجوعیای پیدا میكند، به او میچسبد و او را رها نمیكند، میرود و میآید و تا بالاخره چیزی از آن میگیرد. اما یك وقت هست كسی به محل رجوعی چنگ نمیزند، فكر میكند كه حافظ راهگشاست. حافظ را هم كه باز كنی، «ز هر چمن گلی بچین و برو است»؛ یعنی همه را راضی میكند، كسی را نمیرنجاند. اگر كنار خیابان بایستید و كمی دقت كنید، كسانی كه فال میخرند و سریع باز میكنند، چهره در هم نمیكنند، یعنی فكر میكنند پاسخ مثبت گرفتند و مسالهشان رو به حل میرود. یا كسی كه فال قهوه میگیرد، فالگیر از دل آن سیاهی چیزی به او میدهد و او را به سمت یك نقطهی ظاهراً امیدبخش میفرستد. كمتر فالگیری هست كه به كسی که به او مراجعه كرده، بگوید تو تا آخر عمر ازدواج نمیكنی، بچهدار نمیشوی، تضادهایت حل نمیشود، مویت رشد نمیكند و... این است که انسان راجع است، پس چه به كه به نقطهی رجوع اصلی مراجعه كند.
وجه دیگر این است كه تقاضاها نامحدود است و او مبسوط است. نشانهای در سورهی رحمن، آیه ۲۹ است كه عنوان میكند هر كه در هستی هست و بین آسمانها و زمین قرار گرفته ـ یعنی اصلا فراتر از انسان ـ متعدد طرح مساله میكند. این مساله هم عام هست یعنی هم سوال، هم خواسته و هم تقاضا در آن هست. همه در موضع خواستن هستند و او هم در موضع عرضه هست، لذا اینکه تقاضای ما نامحدود است و او مبسوط است و در این هم كه تصریح میكند بازگشت همه به سوی ماست، همه، مبانیای برای تبیین و تحلیل رابطهی ما با او تلقی میشوند.
حالا از مبنا رد میشویم و باید مقداری روی «او» بایستیم؛ ما از «او» دور افتادهایم، به نسبتی كه به «او» نزدیك میشویم میتوانیم وقتش را بگیریم، میتوانیم او را زیر ذرهبین ببریم و از او چند و چون كنیم و از زوایای مختلف او را بنگریم، بهرغم اینكه مریی نیست. اما او در معرض است، منتشر است، پاشان است و بخیل نیست. لذا ما با فرصت كافی و با حوصلهی جدی میتوانیم او را ورانداز كنیم و او را در معرض تحلیل خودمان قرار دهیم. کمی بر «او» درنگ کنیم:
«او»؛
تو در تو با ما
انسانشناس اول
مدعی
منتظر
گریزگاه
ببینیم برای هریك از اینها چه ما بهازایی میتوانیم در نظر بگیریم؛ او تو در تو با ماست، دو نشانه هست كه تصریح میكند ما از رگ گردن به انسان نزدیكتریم، اما نشانهی دوم ـ كه خیلی كیفیتر است اما كمتر به آن توجه شده است ـ تصریح میكند كه ما بین انسان و قلب او حایل شدیم، یعنی روی جدارهی قلب ماست، روی مخمل قلب ماست، نزدیكتر از این دیگر امكان ندارد. ما با او یك اتاق تو در تو زدیم، اینطور نیست كه ما بالكن هستیم، او پایین است. اینطور نیست كه ما زیرزمین هستیم و او طبقهی آخر است، اساساً اینطور نیست، او ممزوج با ماست. در در ماست، بر ما مسلط است و ما هم او را لمس میكنیم. اما اینكه به او بها نمیدهیم، به او اعتنا نمیکنیم، آن دیگر مسالهی ماست، ولی لمسشدنی هست.
حضرت علی در نامهی ۳۱ فراز ۱۰ تصریح میكند كه خدا با شما بیحجابِ بیحجاب است[۱]، خیلی حرف كیفی و قشنگی است. حاكمیتها حجاب سر خدا میكنند، كلیسا حجاب سر خدا كرد، حوزه حجاب سر خدا كرد، اصلا او بیحجابِ بیحجاب است. عنوان میكند كه خداوند بین تو و خودش كسی را قرار نداده تا حجاب و فاصلهای ایجاد كند. یعنی خدا بیحجاب است، ما با او بیحجابیم و او هم با ما بیحجاب است. یعنی خدا مثل خالهی ماست. خالهها بچه را از نوزادی و عریانی و پا گرفتن دیدهاند، لذا اصلاً رودربایستیای بین خاله و خواهرزاده ـ چه دختر باشد، چه پسر ـ وجود ندارد. چون در سیر او بوده است، از وقتی از رحم درآمده، شسته شده، پا گرفته، خاله بوده است. لذا خدا خالهتر از خاله است و اتاق، اتاقی كاملاً تو در تو است و قابلتجزیه نیست. اینكه تصریح میكند من میان انسان و قلب او حایل هستم، یعنی كاملاً با ما ممزوج است و نمیشود اصلا او را برش زد، كارد زد، تیزی زد و این دو را از هم جدا كرد.
وجه بعدی این است كه خودش انسانشناس اول است، خالق مسلط است، باریكدان و باریكبین است، كاملاً احاطه دارد.
وجه بعدی كه مهم است، این است كه مدعی است. یعنی میگوید مرا فرا بخوانید، وقتی ما به كسی میگوییم مرا فرا بخوانید، در موضع ادعا قرار میگیریم، او هم در موضع ادعاست. این ادعا را میشود تست زد که آیا این ادعا پشتوانهی تشكیلاتی و لجستیک دارد، یا ندارد؟ اگر دارد كه ادعا قابلاثبات است و میتوان با مدعی روان و روغنخورده ـ مثل ابراهیم ـ برخورد كرد. لذا اینكه در موضع ادعا قرار دارد، خود وجهی به او میبخشد.
وجه بعدی این است كه منتظر است، با توجه به اینكه درون ماست، ژن ما را خلق كرده و كیفیت بخشیده، بالاخره انتظار رابطه دارد. یك وقت هست ما منتظر او هستیم، انتظار ما از او كیفیت دیگری دارد، یك وقت هم هست كه او منتظر ماست. لذا انتظار ندارد كه ما سر خم كنیم، نگاه از او برداریم، راه كج كنیم، مسیر عوض كنیم، به او بها ندهیم. لذا دم به دم ـ هفتاد و چند بار در كتاب تصریح كرده ـ فرایم خوانید، یعنی من با شما خودی هستم، یكیام، خویشاوندم. ما را تحویل بگیرید، بالاخره اندازهی خودتان كه هستیم، حداقل مساوی خودتان كه هستیم. حالا بالاتر را قبول ندارید، در این حد تخفیف دهید با ما ارتباطی برقرار كنید. لذا انتظار او انتظاری كیفی است و انتظارش مثل انتظار ما از موضع حقارت و از موضعی كه چیزی از او بگیریم، نیست. انتظار خالق از مخلوق است.
وجه بعدی هم این است كه گریزگاه است، در همهی بحرانها وسهکنجها بالاخره ما به سمت او فرار میكنیم و میگریزیم. در ۵۰ ذاریات تصریح میكند و به پیغمبر میگوید به آنها بگو به سمت من بگریزند. در اوج ناكامی، بحران، بختك و سکنج، اینكه انسان انفرادی، انفرادی است، بالاخره مفری هست، میگوید بگریزید به سمت خودم.
در مواجهه با او در جامعهی ما دو تلقی وجود داشته، یك تلقی عام سنتی از دیرباز وجود داشت، یك تلقی عام روشنفكری هم هست كه در دو دهه یا ـ دقیقتر بخواهیم صحبت كنیم ـ در ۱۵ ساله اخیر متبلور و متظاهر شده است و محصول ۱۵ ـ ۲۰ ساله اخیر است و به آن تلقی سنتی افزوده شده است:
«او »؛
در دو تلقی:
عام سنتی
عام روشنفکری
اینكه عام را به كار میبریم به این مفهوم است كه همهی سنتیها اینطور فكر نمیكنند. سنتیهایی هم هستند كه خدا را دینامیك تلقی میكنند، خودشان هم دینامیك هستند، متعدد نهاد در جامعهی ما ساختهاند و متعدد به سهم خودشان منشاء خیر و حیات شدهاند. لذا ما حق اهانت نداریم، كل سنتیها یا حتی كل روشنفكران را یكجا خطاب كنیم. لذا یك تلقی عام سنتی وجود دارد كه در آن خدا خالق است، خلق کرده است، نگهدارنده است، دهنده است، بازدارنده و نظارت کننده است.
خلقکننده
نگهدارنده
دهنده
بازدارنده
نظارتکننده
خدا بیش از این شرح وظایفی ندارد، این شرح وظایف را با شرح وظایفی كه ابراهیم و بعد خواهیم دید موسی، در مقابل خدا قرار میدهد، مقایسه كنید، شرح وظایفی طویل است. ابراهیم تخفیف هم نمیدهد. به قول شاعر، این «جوادیه باید روی پل بنا شود»، یعنی اینكه سفره تقاضاهای ابراهیم و موسی را اگر باز كنی، از سر پل تجریش تا جوادیه ادامه دارد، حالا اگر جوادیه هم ادامهاش قطع میشود، به خاطر این است كه ایستگاه راهآهن است. یعنی اگر این سفره را از تجریش ول كنی و قل بدهی، تا راهآهن میرود و توقفی ندارد. یعنی تقاضاهای ابراهیم و موسی به دلیل شناخت ویژهای است كه از خدا دارند، اینكه خدا منتشر، پخشان و پاشان است و اینها هم در موضع تقاضا هستند و دم به دم منو، سفارش. خدا هم بالاخره ایستاده و پاسُر تاریخ است و توپ برایشان میفرستد. اینكه این منو خیلی كوتاه است، یعنی خدا خلق اول را كرده، مجموعه را نگه میدارد، جاهایی دهنده است مثلاً زن میدهد، بچه میدهد، لیسانس میدهد، گره میگشاید. آن موقع قبل از انقلاب، دههی ۳۰ بانكی با نام بانك كارگشایی تاسیس شده بود، یكی از شعبههای اصلی آن در شهباز تیردوقلو بود. بانك کارگشایی یعنی ته خط، خیلی پول آن جابجا نمیشد و كسی پول در آن نمیبرد. آنكه دیگر هیچی نداشت، شی میبرد. در بانك میایستادی متعدد خانمها بودند كه النگو میآورند، دیگر آخر استیصال آینه ـ شمعدان بود، با چشم اشكبار آینه و شمعدانی میآوردند و در بانك میگذاشتند. بانك به آنها پولی میداد، اگر در موقع مقرر آن پول را برنمیگرداندند، آینه ـ شمعدان مال بانك میشد. بانك هم كه آینه شمعدان مردم به دردش نمیخورد، به قراضه میداد، آب میكردند شمش میشد، شمش نیكل یا برنز میشد و یا اگر خیلی خوب بود پلاتین میشد. اینكه آخرخط، دهندگی خدا را اینطوری تلقی میكنند، آخر سر خدا اگر هیچی نباشد، بانك كارگشایی است. تلقی مقداری حقیرتر از تلقی ابراهیم و تلقی موسی است كه در آن خدا مبسوطالید است، بیمحدودیت است، پخشان و پاشان است، دهنده بارانریز است.
نهایتاً بازدارنده است، یعنی در این تلقی عام سنتی انسان باید سرش روی زمین باشد، در چشم كسی خیره نشود، اگر از كسی خوشش آمد صد بار قل هو الله بفرستد كه شیطان از او دور شود. نهایتاً خدا یك ناظر اداری است، ناظری مثل ماموران فروشگاه شهروند كه دم در ایستادهاند و اتیكت را با خرید چك میكنند، خدا نظارت بر کلیات میکند و خیلی جوشان و پخشان و پاشان و... نیست.
اما در تلقی عام روشنفكری، بالاخره در میان روشنفكران هم بازرگانی بوده، ۷۰ ـ ۸۰ سال چیزهایی ساخته، در پروسهها خدا را خبر كرده. در تلقی عام روشنفكری، به خصوص عام روشنفكری الان، خدا خیلی كوچكتر از خدای عام سنتی است.
«او»؛
در تلقی عام روشنفکری:
خالق
دوردست
محدودمدار
یعنی تلقی عام روشنفکری قایل به خالق دوردست است، نقش امروزی خیلی ندارد، نقش اكنونی را عقل ایفا میكند. مداخلهها بس محدود است و انسانها هم حلال مناسبات فیمابین خودشان هستند. شاهد بودیم كه چند ماه پیش تصریح شد كه خدا خیلی در مناسبات ما انسانها نقشی ندارد و خودمان هستیم كه حل و فصل میكنیم.
لذا در اینجا خدا، خدای دینامیك و همهجا حاضر و سرپنجه نیست. این خدا از خدای عام سنتی هم كوچكتر است. لذا الآن در جامعهی ما میبینیم اتفاقاتی كه رخ میدهد، از ناحیه همین سنتیهاست، این خیلی مهم است. اگر خط بم را تعقیب كنیم، روشنفكران بعد از بم رفتند، پژوهش كردند، نگو زدند، ببینیم چند تا از آن NGOها مانده؟ اما رد سنتیها را تعقیب كنید، یك خیرات و مبراتی همین بالاتر در زرگنده بغل رودخانه هست، آن خانه اسمش «خانهی مادر و كودك» است، ۴۰۰ نفر از بچههای بم را گرفته و متعدد برای آنها امكانات ایجاد كرده است، خانه، تحصیل، حالا برای برخی كه به سن ازدواج رسیدهاند، امکانات ازدواج. تفاوت سنتیها و روشنفكران در جامعهی ما در اینجاهاست. بالاخره تقاضاهایی دارند، خدا را امكانآفرین میدانند ولو محدود، ولی میروند. ولی الان جایپای روشنفكران در جامعهی ما خیلی كمتر است. چند تا نگو هستند كه روی زن سرپرست خانوار و دختر بدسرپرست و... فعالند، نمیگوییم فعال نیستند اما بین نقطهچین و جاپای سنتیها با روشنفكران در جامعهی ایران تفاوت كیفی وجود دارد. یعنی خدای سنتیها بالاخره راهگشاتر، جدیتر، پایكارتر، رفیقتر و شریكتر است.
اگر تا اینجای كار بخواهیم نتیجه بگیریم، مشترك میان دو دیدگاه عام روشنفكری و عام سنتی این است كه خدا، یك خدای كلاسیك است.
اما ویژگیهای او كه هست و او را از ابراهیم شناختیم و خودمان هم مستقل از ابراهیم هم میتوانیم او را لمس كنیم، متفاوت است و به قول قدیمیها تومنی سهتومن فرق دارد:
«او»
که هست؛
خالق
رب
آموزگار
تیماردار
سرکش
رفیق
رقیب
قریب
کمککار
شریک
حالا بیاییم مناسبات این «او» كه هست را با محمد تحلیل كنیم، ببینیم برخورد او با محمد چیست. آیا خدایی كه در تلقی عام سنتی و در تلقی عام روشنفكری ما هست، میتواند با یك فرد اینطور برخورد كند یا نه؟ اگر در سورهی مدثر تدقیق بشود، ببینیم برخوردهای خدا با محمد چه هست؟
«او»
که هست؛
از جا برخیز
دستار به خود مپیچ
افسرده مباش
امیدوار باش
به دوران بپیوند
مساله حل کن
تغییر ده
از جا برخیز یعنی ما به تو دینامیسمی دادهایم. به تو دینامیسم ندادهایم که بروی در کنج خانه در اوج بحران، حالا جریان وحی قطع شده، خوب جریان وحی قطع شده! منطق خدا خیلی كیفی و دموكراتیك است، جریان قطع شده، پیامبر كلافه است، عرق میریزد، فكر میكند خدا از مدار به بیرون پرتابش كرده، فكر میکند گناه كبیرهای ـ به اصطلاح آن زمان ـ مرتكب شده، فكر میكرده كه دیگر از چشم خدا افتاده، طلاق و متاركهای در كار است. برخوردی که با او میشود این است که از جا برخیز، وحی قطع شده، دینامیسمات كه قطع نشده، حیاتت كه قطع نشده، خودت هستی، آدمی هستی، تقاضایی داشتی، حنیفی بودی، دو ماه در سال بیرون میزدی، در جستجوی ما بودی. ما كه سر جایمان هستیم، تو هم كه سر جایت هستی، پس برخیز! «دستار به خودت مپیچ» تمثیل است، پیامبر در آن دوران قطع وحی زیر لحاف و ملحفه میرفته. یعنی میگوید زیر ملحفه و لحاف خودت را گیر نیانداز، لحاف و ملحفه مانع از تحرك تو و اندام توست. دینامیسمات را بچسب. از پیله بیرون بیا. افسرده مباش. بالاخره تو پیامی آوردی، اگر تو هم افسرده باشی و تو هم كه پروژه را حمل میكردی، وسط زمین بگذاری، ما به كی بگوییم كه پرنشاط و مشعوف باش و وجد داشته باش؟ لذا امید داشته باش، سیر ادامه دارد، مسیر تو ادامه دارد، به دوران بپیوند، پیامی آوردهای نمیشود که وسط پیام رها كنی. حالا خوب وحی قطع شده ـ آنقدر که ما میفهمیم ـ بیا روی وحی قبلی كار توضیحی كن، روی وحی قبلی سازماندهی كن، روی آن ساخت و ساز كن، خیلی موكول به وحی نباش. لذا این را میگوید كه مساله حل كن، تغییر بده. این فقط خطاب به محمدی كه ناشی از قطع وحی بحران پیدا كرده، نیست، ما هم هستیم. هم خطابی كه پیغمبر خورده تیراژ میخورد، ضربدر پیدا میكند، تصاعد پیدا میكند و به ما هم به سهم خودمان میرسد. اینكه اویی كه هست، اویی است كه دینامیك است و كلاسیك نیست.
حالا این او دوكاركردی است:
«او»
دو کارکردی؛
کلاسیک
دینامیک
با «او»؛
در کارکرد کلاسیک:
حفظ وضعیت
ریسک بالا
محاسبهگری
حاشیهنشینی
اگر ما با اوی كلاسیك پیوند بخوریم، همین هستیم كه هستیم. یعنی اگر فردی با خدای كلاسیك پیوند بخورد، كاركردش هم كلاسیك است، مثل خود خدا. حفظ وضعیت میكند و حافظ وضع موجود میشود. وقتی میگویند كسی محافظهكار است، آن ابراهیم محافظهكار نیست، بله آن چیزی را كه یافته حفظ میكند. اما فقط آن را حفظ نمیكند. قدیم چلوكباب میخریدند، یك قاب روی آن بود، بالاخره قاب چلوكباب باید برداشته شود و خورده شود، وگرنه اول تبخیر میشود، بعد ترش میشود و كپك میزند و با همان قابش باید دور بیاندازیاش. یافته هم همینطور است. حتی در عشق جنسی كه سطح كار است، عشق جنسی و بهاری هم كه باشد باید منتقلش كنی، باید گفته شود، احساس باید منتقل شود. یك بار ما یک کار تحقیقی میکردیم، رفته بودم سراغ قدیمیها. آقایی بود از فوتبالیستهای دهه. ۱۳۲۰ آن موقع که من دیدمش، هفتاد و چند سالش بود. آلبوم عكسش را آورد که ببنیم، یك عكس در امجدیه داشت که مربوط به آن اوایل افتتاح امجدیه سال ۱۳۲۱ بود، آن زمان هنوز صندلی بود و سكو ساخته نشده بود. دخترخانمی بغلش نشسته بود، بعد گفت گوشت را جلو بیاور، گفت این دوستدختر من بود، نمیخواهم خانمم بفهمد. عشق را هم كه نمیشود پنهان كرد، چه اشكال دارد؟
ابراهیم به هرچه كه میرسد، آن را پخش میكند، میپاشد، روی آن آزمون و خطا میكند، روی آن چیزی میسازد. ولی در كاركرد كلاسیك، اگر خدا كلاسیك باشد، ما با اویی كه پیوند بخوریم، حفظ وضع میكنیم، عنصر ریسك را در كار میآوریم و میگوییم ریسك آن بالا است. ولی در تلقی ابراهیم، موسی و انسانهایی كه پیرامونمان هم میبینیم که با خدا پیوند جدی خوردهاند، ریسكی وجود ندارد. اما انسان اهل ریسك میشود، چرا اهل ریسك میشود؟ چون آن خدا زیاد در پروسهها نمیآید، دایم باید دستش را بگیری، بكشی، التماسش كنی،.... اما ابراهیم اصلاً اینطوری نیست. درست است كه خطاب به خدا میگویند از تو به یك اشاره از من به سر دویدن، از آن طرف هم هست، بالاخره ابراهیم هر اشارهای کرد، خدا با او آمد، برایش توپ سانتر كرد، او را بیتوپ نگذاشت، او را بیتقاضا و بیملات نگذاشت. اما این خدا به این دلیل كه نمیآید، ریسك پیوند با او خیلی بالاست. ممكن است بیاید، ممكن هم هست كه نیاید. ممكن است سر قرار حاضر باشد، ممكن هم هست اصلاً حوصله نداشته باشد، سر قرار بیاید.
وجه بعدی اینكه محاسبه در كار میآید، حالا این خدا كه سنگین است، بعضی وقتها بیحوصله است، كلاسیك است، اگر نیاید، من خودم سر قرار تنها هستم، من چه كنم؟ اینكه من چه كنم، من تنها هستم، انسان را محاسب میكند و انسانی كه با خدای كلاسیك، محافظهكار و خدای با ریسك بالا و محاسبهگر پیوند میخورد، طبیعتاً در حاشیه میرود. خیلی مهم است، چرا؟ حاشیهی امنیتی دارد، بهخصوص در ایران ما حاشیهی امنیتی دارد و خیلی كسی نمیخواهد هزینهای به او بدهد.
ما اوایل دههی ۵۰ مربیای داشتیم که خیلی فكور بود. در تمرین فوتبال آموزشهایی داشت، یك كاركرد داشت كه اسم آن پنجبازی بود؛ بازی اول این بود که ۱۱ نفر از ما را میگذاشت در زمین و جلویت هیچكس نبود و میگفت بازی كن. بازی دوم این بود كه ۱۱ نفر را میچید جلوی ما و میگفت اینها مجسمهاند و هیچ حركتی ندارند، شما هم هیچ نگرانیای نداشته باشید. در بازی سوم وقتی از کنار مجسمهها رد میشدی، دست و پایشان را جلو میآورند و حالت ربات پیدا میكردند. خیلی فکر در این بازیها بود. در بازی چهارم آنها یك تیم بودند و ما هم یك تیم و درگیری بود. اما در بازی پنجم كه از همه مهمتر بود، تیمی را مقابل ما قرار داده بود، میگفت توپ كه دست اینها آمد، بزنیدشان، بلندشان كنید و به زمین بکوبیدشان. این تفاوت متن و حاشیه است. خیلی اهمیت دارد كه در بازی اول اصلاً مانعی نداری، یازده نفری یك هكتار زمین ۱۱۰ در ۹۰ جلوی رویت است، هیچ ملاحظهای نداری و حاشیه امنیتت كامل كامل است. اما در دومی بالاخره ۱۱ مجسمه ایستادهاند، جاهایی توپ به آنها میخورد. خود مربی میگفت اینها پیتحلبی و مجسمهاند. ما انسانهایی را در جامعه میبینیم كه مجسمهاند و كاملاً در حاشیهاند. در بازی سوم یك مقدار دست و پایشان را دراز میكردند و مانع میشدند و مشکلاتی این طرف ایجاد میشد. بازی چهارم یازده به یازده مردانه بود، دریبل میزدی، دریبل میخوردی، تنه میزدی، تنه میخوردی، ولی در بازی پنجم دیگر میزندندت. همین كار را هم به دسترشته میبرد. حالا فوتبال با پا بود و دسترشته با دست بود، آخر دسترشته مثل فوتبال آمریکایی بود، در یک زمین خاكی بدون هیچ حفاظی، میگفت آنها را بزنید روی زمین. این تفاوت متن و حاشیه حداقل در ایران و در همه جا هست. غارنشینان و بادیهنشینانی هم بودند که حاشیهنشین بودند، با حیوانی درنیفتادند، دیو و ددی پاره نكردند، پوستی نشكافتند، پوست را فرش نكردند، روده را طبل نكردند. ولی تعداد اقلیتی هم بودند كه كارهایی كردند، آن اقلیت غیركلاسیك، بقیه كلاسیكها را كشیده است.
اینكه اگر اینجا با اوی كلاسیك پیوند بخوریم، حافظ وضع موجود هستیم، ریسك پروژههای ما خیلی بالاست، اصلا ممكن است به انتها نرسد، محاسبهگر هستیم، دایم در شش و بش هستیم. یك وقت هست نردبازی هست كه در شش و بش نیست، به قول نردبازها اینقدر گشاد میدهد و تک میدهد كه حریف مقابل را دیوانه میكند كه كدام یك از تك و گشادهای او بزند، اصلاً ریسکی ندارد. ولی اینجا تاس میریزی، دایم باید محاسبه کنی، میشود شطرنج. فرق تخته با شطرنج این است كه عمل سریع ولی شطرنج حتی میتوانی ساعت بگذاری و سه ربع هم فكر میكنی.
اگر الان جامعهی روشنفكری ما ساعت شطرنجش اینقدر دارد میچرخد كه اصلا از پاندول بیرون میزند، به خاطر این است که اصلا بنا نیست حركتی صورت بگیرد. آن سنتیها دارند، كارهایی دارند میكنند، ساعت شطرنج ندارند، میگویند جهازی باید برای کسی تهیه شود. بچههای بم ماندهاند، دیگر با روشنفکری جور درنمیآید، باید سامانشان بدهی. اما در کارکرد دینامیک:
با «او»؛
در کارکرد دینامیک:
خلق نو به نو
ایدهپردازی
آرامش
روش
منش
متنمنزلی
دستاورد
حس مشارکت
در كاركرد دینامیك آنچه از ابراهیم، موسی، سازماندههای پیرامون دوردست و نزدیكتر خودمان درك میكنیم، این است كه خدایی كه دینامیك است، انسان به او پیوند میخورد، ابراهیم با او خویشاوند میشود، خود اهل خلق نو به نو است، ایده میپردازد، اهل آرامش است، آرامشی دست پیدا میكند، روشی، منشی، منزل در متن است، دستاوردی و نهایتاً حس مشاركتی.
یعنی به این ترتیب خود انسان هم اگر با او با این ماهیت پیوند بخورد، یك الگوی كوچك از او میشود. در عین سیالیت، دینامیسم، هیجان و خلجان، آرامشی، روشی، منشی و دستاوردی دارد. به این انسان حس مشاركت دست میدهد، به حاشیهنشین حس مشاركت دست نمیدهد. یك بازی باید باشد، که او آن بازی را تماشا كند، حالا یا روی سكو یا روی پشتبام استادیوم یا روی نورافكن. هرچه دورتر امنیت بیشتر، توپی به سر و كلهاش نمیخورد. ولی اینجا نه، وسط است، خلق نو، ایده، آرامش، روش، منش. منزل دیگر اینجا متن است. اینجا دیگر نه محاسبه جدی وجود دارد، نه ریسكی مطرح است، به این ترتیب است.
به بحث نیاز و ضرورت رابطه با او میرسیم:
نیاز
رابطه با «او»
ضرورت
نیاز؛ فردی، با بنمایه درونی، من و اویی
ضرورت؛ فردی ـ اجتماعی، حاوی مسئولیت،
با بنمایه درونی ـ بیرونی، ما و اویی
شاید نیاز و ضرورت همترجمان و هممعنی به نظر برسند ولی برای نیاز میشود اینطور پرانتزی باز كرد که بیشتر فردی است، از درون فرد شروع میشود، بنمایه آن درونی است، رابطه از سر نیاز با خدا رابطه من و اویی است.
اما ضرورت چیزی است بین فرد و اجتماع، حاوی مسوولیت است، باردار است، با بنمایهی درونی ـ برونی است و اینجا مناسبات ما و اویی مطرح میشود. این ما و اویی خیلی مطرح است، آن بار كه الگوهای امروزین را مطرح كردیم مصدق، ماندلا و گاندی مطرح شد. ادبیات آنها، ادبیات «ما» است، «من» به كار نمیبرند، در ادبیات مصدق هست كه «ما به یاری خدا صنعت نفت ایران را در سراسر كشور ملی خواهیم كرد». ماندلا هم همینطور، وقتی حكومت آپارتاید سرنگون میشود، همهی تركشخوردهها، اغلب كسانی كه در زندان بودند، خانوادههای قربانیان و شهدا روی سر ماندلا خراب میشوند كه ما باید مقابلهبهمثل كنیم. او یك حرف كیفی میزند و میگوید اگر ما مقابلهبهمثل كنیم، پس تفاوت ما با آنها چیست؟ بعد این جمله معروفش را میگوید كه «ما میگذریم اما فراموش نمیكنیم»؛ همهاش جمع است. یا گاندی در راهپیمایی نمك، بعد از راهپیمایی چند ده کیلومتری وقتی به دریا میرسد، میگوید «ما نمك را به نام ملت هند ملی میكنیم». یعنی اینجا در پروژه ما مطرح میشود.
پس تفاوتی بین نیاز و ضرورت وجود دارد؛ نیاز بیشتر فردی و متكی به فرد است، اما ضرورت، اجتماعی و با ادبیات جمعگرا است.
حالا نیاز ما به او چیست؟
نیاز ما به رابطه با «او»؛
هماهنگی با آفرینش
انسان در قلمرو
نقطه اتکا
انسان مضطر
آرامش
یار تنهایی
فاصله با «به خودواگذاری»
محدوده کارآیی عقل، علم، تجربه
پایش فطرت
تضمین پالایش
اعتبار فعال هستی
این هماهنگی با آفرینش یعنی او آفریدگار است و ما هم آفریده شدهایم و در هستی هستیم. ما یك هستی درون خودمان داریم و یك هستی هم بیرون خودمان هست. یك هستی برتر از هستی ما و پیرامون هم هست كه در هستی او تبلور پیدا كرده است. یك هارمونی باید وجود داشته باشد، بدون هارمونی نمیشود. همانطور كه هستی موزیك متن دارد، درون ما هم موزیك متنی هست، او هم که یك موزیك متنی در سراسر عالم منتشر كرده، یك هارمونی بین ما، هستی و او باید وجود داشته باشد. در اركستر میگویند كمپوزیتور؛ یك اركستر ۱۵۰ نفری است كه كمپوزیتور باید با همان دو چوبدستش آناً هماهنگ كند. بیهماهنگی ممكن نیست كه ویولون سل، ویولون و... كار خودشان را بكنند و به عنوان یك كار جمعی همنوازیای صورت بگیرد. پس به یک هماهنگی با آفرینش نیازمندیم كه الزاما و بیبدیل از كانال او میگذرد.
وجه بعدی این است كه هستی عالم امكان قلمرو اوست و ما هم در این قلمرو هستیم و ما را مفری نیست، این مفر، مفر رابطهی ارباب ـ رعیتی یا ما با حاكمیت نیست، قلمرو مال اوست و ما هم در این قلمرو زیست میكنیم. باید رابطه با او را به عنوان سازمانده و مدیر قلمرو باید جوری تعیین كنیم.
وجه بعدی نقطهاتكاست، بالاخره ما عروهالوثقیای میخواهیم كه خودش كلمهاش را ابداع كرده، یعنی دستمایه بیگسست. مقابل عروهالوثقی تار عنكبوت را میآورد كه از آب دهان تشكیل شده است. تار عنکبوت كجا و این كلاف پیچدر پیچ عروهالوثقی كجا؟ ما این كلاف پیچدر پیچ را فقط با او میتوانیم برقرار كنیم.
قبل از انقلاب بچهها در منطقه شروین سنگنوردی میرفتند که هنوز آن سنگ هست. سنگی بود كه میگفتند خوشدیواره است. سنگ شروین دیوارهای حدود ۱۲۰ متر از زمین تا بالا داشت. یك تیمی آمده بودند روی آن عكس شهرزاد ـ تصویر خانمی روی چای شهرزاد بود ـ را كشیده بودند، لذا كسی كه از آن سنگ بالا رفته بود، چهره شهرزاد یادش نمیرفت. روی آن سنگ به آن عظمت آن زمان میگفتند سوراخ صدتومنی، یعنی باید سوراخهایی پیدا كنی كه شصت پا و نوک انگشت سبابه در آن برود یا كارابین در آن فرو برود كه بتوانی پایت را روی آن بگذاری و بالا بروی. این نقطه اتكا هم این است. اگر بخواهیم عامی صحبت كنیم، بالاخره خدا سوراخ صدتومنی سینهكشی است كه ما میخواهیم از آن عبور كنیم، بیاو نمیشود، از دیوار صاف بیسوراخ نمیتوانیم عبور كنیم، حتی اگر حامیای هم بالا وجود داشته باشد كه یك گره خرگوشی هشتی دور ما بكشد و ما را بالا بكشد، بدون نقطهاتصال و نقطهاتكا امكانپذیر نیست. حالا این سوراخهای صدتومنی در هستی و سر راه پرشیب و پرسنگلاخ ما در حقیقت سوراخهایی هست كه خدا تعبیه كرده است.
وجه دیگر اینكه خود ما هم همینطور هستیم، انسان از اول مضطر و با استرس و تشویش و... است. از طرف دیگر آرامش هم خواسته. منبع آرامش او است، اینكه او منبع است، خودش را در پنج آیه تعریف میكند، آیههای ۶۰ تا ۶۴ سوره نمل هستند. ایرانیها بهخصوص یكی از این پنج آیه را بلدند همان آیه «امنیجیب» است که تا گرهای مشكلی، دعوایی، طلاقی، زندانی هست، امنیجیب را غلط میخوانند و میروند سراغ خدا. بالاخره یكی قبل از آن و خودش و سه تا بعد از آن، پنج آیه است این آیهها گزارهاست، گزارهها خیلی کیفیای هم هست: آن كیست كه آسمانها و زمین را خلق كرد؟ و از آسمان بارشی میفرستد تا با آن به حدایق ـ قشنگ است ـ یعنی باغهای شما، شعفی ذاتی عطا كند. شما هرگز بهطور مستقل قادر به نباتزدن و رویاندن درختان گشن و انبوه نیستید، آیا با او الهی است؟ لیك قومی از او رویگردانند. آن كیست كه زمین را قرارگاهتان رقم زد و شریانهای حیاتی از آب سیال در درونش جاری كرد. با او الهی هست؟ پشت او خدایی هست؟ اكثراً بر این حقیقت دانشی ندارند. كیست آنكه اجابت میكند تقاضای مضطر پریشانحال را و برطرف میكند و پرده برمیدارد سوءاحوال را و جعل میكند جانشینان روی زمین ـ این را همه میخوانند ـ با او خدایی است؟ قلیلاند یادآوران. كیست كه در تاریكیهای بر و بحر، نور و رهنمون میپاشد؟ و به بادها بشارت باران فرو میفرستد، با او الهی هست؟ برتر است از آنكه شریكش میشمارند. و آخر ـ كیست آنكه كه نخست آفرینش آغاز میكند و سپس به سوی خود بازمیخواند؟ روزیبخش كیست؟ با او الهی هست؟ بگو اگر صدقی دارید، قرآن نشان دهید. کل این امنها آرامش و آرامشبخش است و تصریح میکند كه بالاخره منبع آرامش كیست و خلق عالم با كیست و بارش كه سمبلیك است و رویش بعد از بارش توسط که سازمان پیدا میكند؟ زمین را قرارگاه شما قرار دادیم. قرار مرادف هست با قار، یعنی قار مستقر بین دو چیز ناهموار، وسطش قرارگاه است. راسیه، رواسی کوه، راسیه صاحب ریشه است، ماندگاری، پایداری. قشنگ میگوید بین این قرارگاه و كوه ما جریانهای دینامیسم و سیالی هم که نهرها هستند در آن قرار دادهایم. وجه محوری در همان آیهای است كه همه در اضطرار میخوانند، امن یجیب، اینجا میگوید كه چه كسی است كه نقش ایجابی مقابل شما ایفا میكند؟ ایجاب خیلی مهم است، حاكمیت سلبی، ما سلبی، روشنفکر سلبی، بالاخره باید كسی پاسخی بدهد، اهل ایجاب باشد. اینجا تصریح میكند كه ایجابكننده كیست و زمانی كه شما به استغاثه میرسید، چه کسی با شما برخورد ایجابی میكند و رافع نیاز شما و برآورنده و مهیاساز است؟ لذا همهی چیزهایی كه در این پنج آیه میبینیم قرارگاه، كوه سمبل پایداری، آب نشان هم سیالیت و هم آرامش، باران، باد همه تصریح میكند نقش آرامشبخش خود را مقابل انسانی كه مضطرب است و دارای تشویش است. این نگران كه در ادبیات ما آمده یعنی ناگران یعنی سنگین نیست، مرتب این انسان نگران است، در حال تزلزل و در حال لرزیدن است. بالاخره باید کسی به ما آرامشی بدهد.
نهایتا میتواند یار تنهایی تلقی شود. قدیمیهای ما میگفتند که انشاءالله خدا تو را به حال خودت واگذار نكند، باز هم از همان سنگنوردی استعاره میگیریم، در سنگ كسی بالا هست كه حامی است، یعنی طنابی را كه به گل و گردن و زیر کتف و اوجبند ما ـ به قول کشتیگیرها ـ آویزان هست، از بالا نگه داشته است. او میتواند با ما بازی كند، ما را پاندول كند. در پاندول هم تنها اتفاقی كه میافتد سر به صخره میخورد. اینکه قدیمیها عنوان میكردند خدا به خودت واگذارت نكند، اتفاقی است كه الان برای جامعهی ما افتاده، جامعهی پاندول است. بالاخره آن حامی باید انگیزه داشته باشد، حامی اگر ببیند سنگنورد اس و قسی دارد، عضلهای دارد ـ سنگنوردان را ببینید كاملا بیزایدهاند، بدن عضلههای ریز و استخوان ـ طبیعی است خدا بالا میكشد. اما اگر كسی فربه باشد یا آن وسط عضلهاش بگیرد، دلیلی ندارد او را بالا بکشد. لذا رابطه دیالكتیكی بین ما و آن حامی وجود دارد. اینكه قدیم عنوان میشد به خود واگذار نشود، با ادبیات امروز یا ادبیات ورزشی یعنی پاندول نشوی، سر به سنگ نمانی، معلق نمانی، اینكه این اتفاق میتواند نیفتد وقتی ما بتوانیم با او رابطه تنظیم كنیم.
وجه دیگر اینكه بالاخره انسان كه الان مسیر عقل، علم و تجربه را جلو آمده و بر او مغرور است، این محدوده محدودهای با كارایی پایین است.
وجه بعدی، ما فطرتی داریم، ودیعه او نزد ماست، رابطه با او نظام پایشی استوار میكند، تضمینی برای پالایش است.
آخر الامر ـ این مهم است همهی اینها را میگوییم که به ته و به نقطه ابراهیم برسیم ـ فعالیت ما در هستی كه ما یک عضو فعال هستی باشیم، به اعتبار رابطه با اوست. اگر الان جانی و رمقی نیست به اعتبار این است که الان رابطهای وجود ندارد و زایش مترتب بر آن رابطه وجود ندارد. بحث را به بحث آخر، بحث ضرورت میبریم:
ضرورت را بطه ما با «او»؛
رابطه با مبدا؛ رابطه با هستی
عبور از خلاء فردی
گذار از خلاء تئوریک و بنمایه
تجارب پیشاروی: نظام
نیروها
ما
پروژهها و پیشبردها
ایفای نقش جانشینی
پایان دوران
حرکتی اقلیتی، خدای حداکثری
ربط استراتژیک با خدا
یک به یک و در حد فهم بر اینها درنگ میکنیم؛ حضرت علی یك گزاره دارد كه خیلی مهم است. همه تصور میكنند او كه ۱۴۰۰ سال پیش از ماست، مگر میتواند كیفیتر از ما فكر كند؟ اصلا بیرون از اینكه امام باشد یا نه میتواند كیفیتر از ما فكر كند. به این مفهوم عنوان میكند که اگر میخواهی یك، رابطهات را با هستی و دو، میخواهی رابطهات را با پیرامون و مردم تصحیح کنی، این تصحیح الزاماً از کانال تصحیح رابطهات با مبدا میگذرد. میگوید تو رابطهات را با مبدا تصحیح بکن، رابطهات با هستی اصلاح خواهد شد، عضو فعال هستی خواهی شد و رابطهات با پیرامون هم قابلاصلاح خواهد بود. لذا این ضرورت كه از فردی میآید بیرون و به سمت جمع و اجتماع میكشد، تصحیح رابطه با مبدا، تصحیح رابطه با هستی با و پیرامون تلقی میشود.
وجه بعدی خروج از خلاء است، خلایی که جلسهی اول صحبت آن را كردیم و دم به دم به آن تلنگر زدیم. خلایی كه الان حس میكنیم در هستی نیستیم، جای مستقری نداریم، به قول ژیمناستها حتی دو سانت هم جا نداریم كه شصت پایمان را بگذاریم و آفتاب ـ مهتاب بكنیم. حس میكنیم چیزی نداریم، خلاء كامل. مثل نیل آرمسترانگ هستیم كه وقتی روی ماه رفت، خلاء بود و دایم بالا و پایین میرفت.
بالاخره باید از این خلاء عبور كنیم، ما در این خلاء هستیم كه وضع این است، سرنوشت اینطور برای ما رقم میزند، در این خلاء هستیم که وضع اقتصادمان این است، یك حزب شناسنامهدار نداریم، در خلاییم که وضع نسل نومان این است، روشنفكر از دانشجو سوءاستفاده میكند، نزدیک انتخابات به یاد او میافتد و با او جور و رفیق میشود. همهی اینها ناشی از خلاء است، اگر ما مستقر بودیم، روابطمان این نبود، رابطه حاكمیت با ما و رابطه ما با حاكمیت هم این نبود. بالاخره از این خلاء كه مقدمتا خلاء هستی و بعد خلاء ایران، بخواهیم عبور كنیم باید رابطه با او تعریف كنیم و تصحیح كنیم.
وجه بعد گذر از خلاء تئوریك و بنمایه است. دیدیم كه در گزارهای كه مربوط به ابراهیم بود خدا تصریح میكند كه با تاسی به مدل ابراهیم، آن جماعت را روزگار به سر آمد، دستاورد آنان برای آنان، دستاورد شما برای خودتان. خدا اصلی را میگذارد، «اصل دستاورد مختص»، یعنی ما هم باید دستاورد خاص خودمان را داشته باشیم و ارائه كنیم.
الان یك خلاء تئوریك و بنمایه وجود دارد و انباشتهای پیشین جریان روشنفكری به ته رسیده، ته سیلو جارو شده و ـ بخواهیم یك مقدار با غلو صحبت كنیم ـ دانه گندمی هم كه به كار امروز ما بخورد، نیست. همهی جریانهای امروزین جامعهی ایران ـ چه مذهبی سنتی، چه ملی ـ مذهبی، چه روشنفكر لاییك و چه چپ نو ـ دارند از انبار گذشتگان استفاده میكنند. الان شاهدی نیست که سیلو و انبار حتی توبره جدیدی هم در حال احداث باشد. اما اگر بتوانیم به آن مبدا به گونهای وصل شویم، نه با دوز و كلك و نه مناسبتی، بالاخره او محدودیت ندارد؛ محدودیت این نیست كه دستش را دراز كند و همهی کره زمین را بغل کند، محدودیت به این مفهوم نیست ـ نامحدود است در فكر، در ابداع و در خلق نامحدود است. اگر ما هم بتوانیم به این مبنای نامحدود وصل شویم طبیعتاً اهل ایده و انباشت خواهیم شد و از این جیرهخواری و میراثخواری بیرون خواهیم آمد.
اما وجه مهمتر تجارب پیشاروی است، نظامی با ۳۰ سال سیر پیشروی ماست، نیروهایی پیش روی ما هستند، خود ما هم پیش روی ما هستیم. اگر در دهههای ۳۰ و ۴۰ دستاوردی بود، رابطهای جدیای تعریف شده بود. بچههای دهه ۴۰ رابطهای تعریف كرده بودند، این رابطه وقتی تعریف شد از در آن تشعشع و خجستگی ۴۰ و ۵۰ درآمد. ۵۴ چرا اتفاق افتاد؟[۲] اتفاقی که در ۵۴ افتاد، به دلیل غیبت خدا بود. خدا اول از ذهن رفت، بعد از تئوری رفت، بعد هم از عینیت و دل رفت. لذا در غیاب خدا هركاری میشود كرد، ۵۴ در غیاب خدا خیلی اتفاقها افتاد؛ زن فرد هم مصادره شد، زن را پای قرار فرستادند كه شوهرش را به دام قرار بكشد، شوهر را كشتند، زن را تصاحب كردند و به هر كثافتی كه بود، دسترسی پیدا كردند، چرا؟ این فرد تا دو سال پیش مجاهد بود.
عابد و زاهد بدم، مرد مجاهد بدم
عافیتا همچو مرغ، از چه پریدی؟ بگو
یعنی بالاخره عقل، زهد و جهادی بود و چرا ۵۰ یكدفعه به ۵۴ تبدیل شد؟ بالاخره یك عنصر كمككار نگهدارندهی رفیق شفیقی بود كه به هر علت در فاصله ۵۲ تا ۵۴ ناپدید شد. در این ناپدیدی هر اتفاقی ممكن است رخ بدهد.
سیری هم كه نظام طی كرده همینطور است، چرا سخنگوی دولت میآید و دروغ میگوید. چرا یكی مدرك دیپلم دارد، دكتر میشود؟ نظارتی حس نمیشود. چرا قبلا کسی این غلطها را نمیتوانست بکند؟ اول انقلاب كسی نمیتوانست این كارها را بكند. یادم هست دانشكدهی ما آقای بنیصدر پارهوقت درس میدادند، همه فكر میكردند دكتر است. مدركی كه ارایه داده بود مدرك فوقلیسانس بود، مثل توپ در دانشكده صدا كرد و همه با او برخورد كردند كه ما تو را به عنوان دكتر میشناسیم؛ چرا؟ بههرحال ظاهر سیر دكتری را هم طی كرده بود مدرك را نگرفته بود، اما همه خیلی با او برخورد كردند. مثل الان نبود که آب از آب تكان نخورد. اینكه در این خلاء هر اتفاقی رخ میدهد. بازرگانی پیدا شد تا روز آخر پسرش مهندس عبدالعلی میگفت تا شب آخر داشت نقشهی تاسیسات میكشید ـ مهندس تاسیسات بود. تا هفته آخر روزی دو طول استخر را میرفته، كوهش را میرفته، خیلی مهم بوده. دكتر سحابی بود که ۹۷ سالش بود، دو ماه در سال روزه بود، تا همین روزهای آخری كه زنده بود میخواست یك زمین پیدا كند مساوی با آن مجموعهی فرهنگی پسرانه كه زده، یك مجموعهی دخترانه هم بزند. این آدم را چه میكشد؟
یا اصلا كسی كه مذهبی نیست؛ امروز نامهی رامین كه از چهرههای تئوریكهای پشتسر احمدینژاد است به خاتمی چاپ شده بود؛ رامین سنتی احمدینژادی تیپیك جمهوری اسلامی به خاتمی گفته تو هم مثل چهگوارا باش. بالاخره این چه جانمایهای است كه چهگوارا محترم است، مذهبی هم نیست، [به لحاظ] تئوریك ـ فلسفی هم اصلاً ماركسیت است؛ اما بالاخره چه هست؟ فقط كه مذهب نیست، یك جانمایه و منبع الهامی هست كه چهگوارا با آن موضع و جایگاه تشكیلاتی و تئوریك، رهبری را رها میکند و سرباز میشود، این برای ما خیلی مهم است.
لذا امروز تجربهی ۵۴، تجربهی انقلاب، تجربهی جمهوری اسلامی، تجربهی همین جریان دانشجویی پیش روی ماست. این جریان دانشجویی را الان با [سال] ۷۲ مقایسه كنید، چه اتفاقات جوهریای افتاد.
متاسفانه اتفاقات جوهری در جامعهی ما، جوهری است كه دارد جیغ بنفش میكشد. در رنگشناسی اگر شما قرمز و نارنجی را با هم تركیب كنید جیغی میكشد كه اعصاب همه را خرد میكند. اول دورهی كرباسچی آمده بودند همهی مغازهداران را ملزم كرده بودند كه باید مغازههایتان را رنگ كنید، بالا را نارنجی و پایین را قرمز رنگ کنید، جیغ میکشید و اعصاب همه را خرد میكرد. بعد آمدند گفتند سفید و بنفش كنید كه آرامشی ببخشد. این جركت جوهری كه الان در نسل جدید و در جریان روشنفكری دارد میبرد، جیغ بنفش میكشد، مساله حل نمیكند. حركت جوهری دههی ۲۰ و ۳۰ و ۴۰ ایران مثل ۶۰ جهان نیست. این مساله قابل حل نیست الا سنگ واكردن با آن مبدا، تا سنگ را با مبدا وانكنیم، هیچ تضمینی نیست ۵۴ تكرار نشود، هیچ تضمینی نیست تجربهی جمهوری اسلامی تكرار نشود. این خیلی مهم بود. ۵۲ تا ۵۴ چه اتفاقی افتاد؟ فرمولاسیون آن اتفاق این بود كه خدایی اول از ذهن، دوم از تئوری و سوم از دل كنار رفت. وقتی این خدا شوتینگ بشود و خدا اخراج شود، هر اتفاقی میافتد. بالاخره پنجاهوچهاریها هم از اول خبیث و ششلولبند نبودند، مكانیست نبودند. چه اتفاقی افتاد كه آن پنجاهودوی در طول دو سال تبدیل به پنجاهوچهاری شد، که رفیقش را كشت، به این هم بسنده نكرد، شكافت، پر باروت كرد و بردند آتش زدند كه دیگر هیچچیزی به جا نماند.[۳] این اتفاقها رخ نمیدهد مگر در غیاب و غیبتی. اگر دوسویهی سنگ را با خدا وا بكنیم، او را به مرخصی بفرستیم و محترمانه اخراجش كنیم، شوتینگش كنیم، ما هم در سیر خودمان همان خواهیم شد.
علی این را تصریح میكند که اگر بخواهی هماهنگی خودت را با آفرینش رقم بزنی، خدا را رعایت كن. تقوا را به كار برده، در ترجمهی سنتی تقوا همهاش ترس از خداست. این خدایی كه میشود غایبش كنی و شوتش كنی، چه ترسی از او وجود دارد؟ پس ترس نیست، رعایتش كن، ملحوظش بدار، او را مریی تلقی كن، حریمش را حفظ كن، او هم طبیعتاً حریم تو را حفظ خواهد كرد.
لذا این گذر از خلا تئوریك و بنمایه مهم است، تجارب پیش روی ما مهم است، تجارب پیش روی ۵۲ تا ۵۴ خیلی مهم است، تجارب پیشروی ماركیستها در ایران هم خیلی مهم است؛ یك وقت هست شما ماركسیستی اخلاقیای هستید، اینجا دیگر بحث مشی و فلسفه مطرح نیست، اخلاقی هستی، احمدزادههایی، مرحوم سلطانپور هستی، مرحوم مصطفی شعاعیان هستی، مرحوم شكرالله پاکنژادی، ماركسیت هم كه باشی بالاخره انسانی.
این است كه سیر جریانهای فكری در ایران سیر گذشتگان خودمان، سیر نظام، سیر نسل نو، این جریان دانشجویی از ۷۲ تا الان ۱۵ سال سیری را طی كرده و اتفاقات زیادی درون آن رخ داده است. در نظام ما، در خود ما، در نسل جدید ما كه بكرترین است، خدا غایب است، به مرخصی فرستاده شده و بازنشسته تلقی شده لذا ما باید با این تجارب را تعیینتكلیف كنیم. از طرف دیگر اگر ما بخواهیم پروژه و پروسهای پیش ببریم، باز باید با او تعیینتکلیف کنیم.
انشاءالله جلسهی بعد بناست آخر قرار است مهمانی بیاید كه بحث نظری مطرح كند. سعی میكنیم در مفصلهایی مهمانهایی بیاوریم كه آنها تجربهی خودشان را بگویند. فردی هست از ما بزرگتر است، ایشان آخوند است، رابطهی تنگاتنگی با آقای عالینسب داشته است. اگر ایشان بپذیرد و بیاید اینجا سیر آقای عالینسب را بگوید، خیلی سیر مهمی است. مصدق روز تحریم نفت ایران عالینسب را صدا میزند، میگوید ببین عالینسب، ـ آقای عالینسب خودش اینطور تعریف میكرد ـ از امروز دیگر نفت ما از این لولهها خارج نمیشود، [باید] بتوانیم نفت را در لولههای داخل بیاوریم. خیلی حرف و بداعت پشتش است، آخر لولهای وجود ندارد. میگوید تو كه بازرگانی تا حالا داشتی چراغ والور و خوراكپزی انگلیسی وارد میكردی، بیا صنایع نفتسوز تولید كن. عالینسب هم میرود كارخانهی والور را میبیند، همان مدل را اینجا پیاده میكند. آقای خازنی میگفت مصدق وقتی متوجه میشود عالینسب سماور عالیپسند تولید كرده، هفت سماور خریدند از صبح در نخستوزیری قل میزد و به اربابرجوع چایی میداد. در این پروژه خدا هست. حالا این دوست ما اگر بیاید نیمساعتی دربارهی آقای عالینسب صحبت كند كه حال و احوال عالینسب چیست، پروژه چطوری پیش میرود، پروژه آیا بدون تعیین رابطه با خدا پیش میرود؟ اگر این فرد بیاید اینجا تعریف كند، میگوید عالینسب شبها كه همه خواب بودند قالی را كنار میزد ـ آن موقع هم حتی بچگیهای ما زیر قالی سنگ و موزاییك نبود، خاك كوبیده بود که دایم آبش میزدند كه خیلی هوا نرود ـ سر و صورتش را روی خاك میگذاشته و میگفته خدا من میخواهم این سماور را تولید كنم، تو كمكم كن، این خیلی مهم است. یعنی سیر ابراهیم در پروژه و پروسهی خدا هست، یك سماور عالیپسند بالاخره بیرون آمد. عالبینسب این جوهر را داشت، سال ۵۵ روی كارخانهاش یك هواپیمای نیروی هوایی افتاد، هیچ خسارت هم به او ندادند، برای بار دوم كارخانه را سر پا كرد، این خیلی مهم است. بالاخره این پروژهها و پروسهها باید پیش برود، پیش هم نمیتواند برود مگر او در پروژه بیاید. «درآ درآ در كار من» مولوی باشد[۴]. چرا الان روشنفكری پروژه پیش نمیبرد؟ چرا خودش را دایم تكرار میكند؟ چرا جیرهخوار و میراثخوار گذشتگان پردستاورد خودش است؟ چرا در نظام ما طرحی نمیتواند پیش برود؟ رابطهای تعریف نمیشود، نقش او در پیشبرد پروژه كجاست؟
وجه بعدی ایفای نقش جانشینی است، سر این جانشینی بحث است، بعضی میگویند این جانشینی كه خدا گفته به منزلهی این نیست كه ما جانشین خدا هستیم به منزلهی این است كه ما جانشین پیشینیان خودمان هم هستیم؛ حالا این قابل فكر است. ولی آدم که آمده، قبل از آدم كه انسان نبوده، خدا به همین آدم گفته تو وارثی. یا اصلاً لفظ اینكه زمین را ما به ارث دادیم به كار رفته اینکه زمین را به ما ارث دادیم به کار آمده، زمین را هم به ما آکبند دادهاند، ما هم اگر بخواهیم در این زمین ساختی، سازی، بنایی، منشی، روشی و سبكی به جا بگذاریم،... همانطور که خدا در آیه خیلی قشنگ گفت که نمیتوانی نقش نباترویانجنگلهای گشن را ایفا كنی. بله، ما میتوانیم نشا بكاریم، میتوانیم خزانهگیری كنیم، قلمه كنیم، اما نمیتوانیم نقش نباتآفرین را ایفا كنیم. اگر بخواهیم پروژهای پیش ببریم، باید با این مبدا هستی پیوند بخوریم.
به نظر من این سه مورد آخر خیلی مهم است، بهخصوص طرف سخن با نسل جدید است كه بیشتر در این جلسات شركت میكنند؛ دورانی برای ما پایان پیدا كرد، در پایان آن داریم میوههایش را بچینیم، نه انگیزهای نه شوق و شعفی، نه رقصی، نه وجدی، كمتر چیزی در جامعهی ما وجود دارد. با این خدای كوچك، با این خدای شوتینگ شده، با این خدایی که اثباتش میکنیم، ۵۲ تا ۵۴ كنارش میگذاریم، نظام او را كنار میگذارد، دانشجو كنارش میگذارد، با این خدا ما نمیتوانیم از این دوران به دوران بعد نقلمكان و اسبابكشی كنیم.
همهی حرکتها در ایران ما و جهان هم اگر وجب به وجب بجوریم، حالا آنجاها جمعیتر است، اینجا متاسفانه هنوز فردی است، حركتها در جامعهی ما حركتهای اقلیتی بوده و هنوز هم متاسفانه هست. حرکت اقلیتی، حرکت باغچهبان، ۱۳۰۱ كلید آموزش ناشنوایان را زد، نه پیرامونی، فقط یك همسر همراه و بعد یك دختر و پسر همراه داشته است. اقلیت، مثل ابراهیم اقلیت، ساره، لوط و چند گرونده كه اسم آنها در تاریخ چندان مشخص نیست. رشدیه به همین ترتیب اقلیتی در ایروان و بعد در تهران مدرسه میزند، ۹ بار خراب میشود، تبریز، مشهد و بالاخره كار پیش میرود. محجوبی یك اقلیت در جامعه موسیقی ایران، راستپنجگاه. بازرگان یك اقلیت، حتی آقای ازفیا كه در سازمان برنامه رفت، در جای خود یك اقلیت بود، پرویز دهداری با تیم پرستو، تختی، همه را كه نگاه كنیم میبینیم همهی حرکتهای ایران را اقلیتها پیش بردند. این اقلیت با خدای كوچولو نمیتواند پیش برود. حركت اقلیتی در ایران همیشه با یك خدای حداكثری همراه بوده. عالینسبی، سماور عالیپسندی، شبی، گونهای، خاكی، نجوایی. طبیعتاً آن خدا هم موظف است، عالینسبی كه فقط كارت بازرگانی داشته و تجارت میكرده را چه به صنعت؟ هنر مصدق این بود كه افرادی را در دوران طور به طور كرد. تاجر آن روز هم شرافتی داشت مثل امروز نبود موبایلی دست بگیری با آنتن آن چرك گوشت را پاك كنی و بدون اینكه جنس را دیده باشی، اصلاً کپه شوی، فربه شوی. نسل عالینسب اینطوری نبودند، تاجری بودند در خدمت تولید ملی. این خیلی مهم است كه شما این تاجر را هم صنعتگر میكنی، و این ممكن نیست مگر اینكه او با دعوتكنندهی هستی رابطهای داشته باشد و كسی هم كه دعوت را پذیرفته ـ عالینسب ـ رابطهای وجود داشته باشد.
پس ما نمیتوانیم و جامعهی ما، جامعه روشنفكری هم نمیتوانند با خدای كوچک به دوران جدید، دوران بعدی نقلمكان كنند. لذا در ایران متاسفانه یا خوشبختانه حركتها اقلیتی است، اقلیت هم با یك خدای حداكثری، سترگ، مبشر، راهانداز، پاسور، وامده و در عین حال با یك خدای تشرزن، تلنگرزن، هشدارده، بتوانیم ما هم در حد خودمان پروژه و پروسهای را بتوانیم پیش ببریم. این اصل است: «حركت اقلیتی، خدای حداكثری».
نهایتاً ضرورت رابطهی ما با او همانكه ابراهیم دنبالش بود، عنوان جلسات هم همین است، ربط استراتژیك با او. ربط دم به دم در سیر، در پروسه و در پروژه در سیر، نه تاكتیكی نه با شیلهپیله و نه با نارفیقی. اینكه ضرورت رابطهی ما با او هم این بود.
اگر بخواهیم بحث امشب را جمع كنیم؛ رابطهی ما با او مبنادار است. بالاخره ما باید دستگیرهای داشته باشیم، از سر نیاز باید باشد و ضروری. یك وقت ما بالضروه میگوییم یعنی از سر ناچاری، كاریاش نمیشود كرد، بابا بزرگ است، گنده است، پهلوان است، سر كوچه ایستاده، از در نمیتوانیم داخل برویم، بالاخره باید با او طوری كنار بیاییم. اما با او كه اینطوری نیست، بالاخره دم در هستی ایستاده و آب و جارو میكند، با او که نباید این طوری برخورد کنیم.
لذا باید تكلیف با خدا حل شود. تجربهی ۵۲ ـ ۵۴، تجربهی جمهوری اسلامی، تجربهی روشنفکران، حتی تجربهی تولید ـ همه چیز را هم كه نمیخواهیم سیاسی كنیم ـ چرا تولید در جامعهی ما کند است؟ چرا تجارت اصل است و چرا این تجارت اصل است؟ ۴ ـ ۵ هفته پیش من داشتم از اول مدرس میآمدم بروم چهارراه پاركوی، ظهر بود و خلوت بود. یك جوان ۲۵ ـ ۲۶ ساله بغل من بود، خیلی تر و فرز، گنده و چهارشانه، با یك موبایل از اول هفت تیر تا سر میرداماد سه معامله انجام داد. در سه معامله سر دو رفیقش را كلاه گذاشت، این خیلی پیچیدگی است. آیا همین میتواند در تولید بیاید، یا حتی تجارت ملی ما را این فرد ـ از این نوع ـ میتوانند پیش ببرند؟ نه نمیشود. وزرش ما هم دست همین تیپ افتاده است. هنر هم غیر بخش اصیل، دست همین تیپ افتاده. نمیشود كه نه وسط هنر، نه اقتصاد، نه ورزش، نه وسط اجتماع و سیاست و جامعهی روشنفکری، بالاخره یك چیزی غایب است و گم شده است. او گم نمیشود ما او را گم كردهایم. مشكل، مشكل ماست.
با این جملهی حضرت علی بحث را به پایان میبریم، بحث او بحث رابطه استراتژیك است. به پسرش میگوید رابطهی تو با او وجود دارد اما یك تبصره میزند و میگوید اما سررشته مدیریت رابطه تو با او دست خودت است. در تلقی سنتی فكر میكنیم ما مجسمهایم و همه چیز دست خداست. اصلا اینطور نیست. علی خیلی فهیم است، میگویند كمككار قرآن است. عنوان میکند اگر تو بخواهی رابطهات را با او تنظیم كنی، سررشته مدیریت رابطه با خدا دست خودت است. این خیلی خیلی اهمیت دارد.
ربط استراتژیك بسیار جدی است، او داشتههایی دارد، ما نیازهایی، ضرورتهایی و مبانیای. مبانی بین ما و او وجود دارد، بستگی به این دارد که ما فعالش كنیم، مدیریتش کنیم. اگر ما كلید بزنیم، او خیلی جدیتر از ما وارد خواهد شد. نیاز ما را حس كند، مثل نیاز ابراهیم که وقتی آن را حس كرد، با آن کیفی برخورد کرد. روی تقاضای ما، عرضه خواهد داشت. در مورد ضرورتها هم یک طرف قضیه ماییم، او حس كند، پروژهها پیش میرود.
اینطور نیست که ما كهیرزنان دوران خودمان باشیم، جذامی باشیم؛ نسلهای قبل از ما كیفی، اساسا اینطور نیست. ما چیزی را گم كردهایم در این غیاب هر اتفاقی ممكن است بین ما، بین حاکمیت با ما، بین ما و همسرمان بیفتد.
یك راننده تاكسی یك دفعه حرف خیلی كیفیای برایم زد، او یك جمله گفت كه خیلی در ذهن من ماند، داشت راجع به وضع موجود نظام صحبت میكرد، میگفت:
چارهی جهل مرا حكمت یونان نتوان
جهل من بیشتر از دانش افلاطون است
تلقی یك راننده تاكسی از خدا خیلی مهم بود، میگفت من خدا را در ترازوی بقال میخواهم، در مناسبات جنسی خودم و همسرم میخواهم، سر کوچه میخواهم، در حاكمیت جمهوری اسلامی هم میخواهم. این تلقی ابراهیمی است، یعنی منتشر است، سر ترازو، در بستر، همه جا هست. آن وقت دیگر رابطهی جنسی استثماری نمیشود، رابطه خرید و فروشی استثماری نمیشود، در سطح ملی هم استثماری نمیشود. بالاخره وسط كار كسی هست كه باید مرییاش كنیم.
حالا ببینیم داشتههای این وسط كار چیست، چه در چنته دارد که هی میگوید مرا بخوانید، مرا بخوانید؟ دعوتش پشتوانهای دارد، میتواند حمایت كند، اعتباری دارد یا نه؟ این حق ماست، كنكاش كنیم، سوال کنیم، چند و چون كنیم؛ انشالله از جلسات بعد.
یك فراز را پیش آمدیم، از بحران، سیر بحران، متد، سیر ابراهیم، اینكه الگو قابلتحقق هست یا نه و نهایتا مبانی، نیازهای و ضرورتهای رابطه بحث امشب ـ پیش آمدیم. یك سرفصل تمام شد، سرفصل دوم یك بحث نسبتا مبسوط سر داشتههای اوست. نمیخواهیم با داشتههای او سنتی برخورد كنیم، که ۹۹ صفت در كتاب هست و ۹۹ صفت در دعای جوشن كبیر و در دعای سمات هست، نه. من فکر میكنم همهی اینها كلاسیك شده، از عنصر كلاسیك هم چیز دینامیک سخت بیرون بیاید. این كلاسیكها را كنار بگذاریم و ببینیم در دینامیک قضیه چطور میتوانیم داشته برای او تلقی كنیم و فهرست كنیم. پس از جلسهی بعد داشتهها را پی میگیریم
جلسهی بعد چون مفصل هست، با دوستان هم صحبت كرده بودیم ـ دوستانی که نقش آنها در گرداندن جلسه از ما خیلی بیشتر هست، فقط همهی ما را اینجا میبینند ـ توافق كردیم در مفصلها وقتی كه بحثی تمام میشود، از دو تیپ برای ارایه بحث دعوت كنیم؛ یكی كسانی كه روی این بحثها كار كردهاند، و بحثشان میتواند متناسب با بحثهای ما باشد. یكی هم از افرادی كه سیر خودشان یا بزرگان و پدرانشان را میتوانند توضیح بدهند، مثلا دختر آقای رشدیه را پیدا کردیم شاید سیر پدر را خوب بتواند توضیح دهد. آن فرد معمم اگر بتواند و بیاید سیر آقای عالینسب را توضیح دهد. اگر خانم باغچهبان ایران باشد، سیر خودش و پدرش را بتواند توضیح بدهد. یعنی به سمت خودهای واقعا موجود برویم.
برای نشست بعدی از آقای محمد محمدی دعوت كردهایم، ایشان بحثی را تحت عنوان «من جاویدان» دارند، این من وجود دارد، جاوید است، در هستی جایگاهی دارد، بحث ایشان ضمن اینکه محصول کار خودشان است، میتواند به ذهنیت جلساتی كه ما با هم داشتهایم، بُر بخورد. دوستان جلسهی بعد را امتداد همین جلسه تلقی كنند. بتواند پیوستی میان ما و بیرون از خودمان باشد.
آوردههای مشارکتکنندگان
مشارکتکنندهی اول
با سلام به جمع و با تشكر از آقای صابر؛ وقت و انرژیای كه در این جلسات تخصیص میدهند، واقعاً جای تشكر دارد. از انسان اهل تخصیص صحبت میكنند، خودشان هم اهل تخصیص هستند.
در نیمههای دوم جلسات كه بچههایی كه مشاركت میكنند، صحبت میكنند، هر جلسه بعد از جلسه با بعضی دوستان درباره آنها صحبت میكنیم، جمعبندیای كه به آن رسیدیم این بود كه ما در تعریف بحران هم حتی بحران داریم و به خاطر همین راهحلهایی كه ارایه میشود خیلی راهگشا نیست. یعنی وقتی خود مشكل و صورت مساله مبهم است، میبینیم كه انباشت راهحل داریم ولی گرهای از كارمان باز نمیشود و تلی از كلید داریم ولی نتوانستهایم با آن كلیدها دری باز كنیم. به خاطر همین فكر كردم مساله مهم این است كه بتوانیم بحران را تعریف كنیم و روشن كنیم كه اصلا مشكل چیست.
دوستانی كه میآیند و اینجا صحبت میكنند هركس از ظن خود یار میشود، یکی بحران را فردی میبیند، یكی عاطفی میبیند، یكی بحران را سیاسی میبیند، یكی در خانوادهاش مشكل دارد، یكی بحران معنوی دارد و با مذهبش مشكل دارد، هركس یك طور. به همین خاطر حرف هم را خوب نمیتوانیم بفهمیم. ولی من فكر كردم كه اینها همه درست است كه به نظر شبیه هم نمیآید اما همه در واقع به ابعاد مختلف وجود یك انسان مربوط میشود؛ انسان بعد عاطفی دارد، بعد اقتصادی، سیاسی و معنوی دارد، اما اینها از هم جدا نیستند، همه جلوههای مختلف یك حقیقت هستند كه انسان است. به خاطر همین من وقتی خودم فكر كردم به این نتیجه رسیدم كه این جلوههای گوناگون بحران هم یك ریشه دارند. خیلی فكر كردم به اینكه این ریشه چیست، به این نتیجه رسیدم كه خلاصه اینکه این انسان بحرانمند نتوانسته جایگاه خودش را در هستی پیدا كند. چرا نتوانسته، من فكر كه كردم و با الهامی كه از صحبتهای آقای صابر گرفتم، این بود كه رابطههایش درست نیست. من به این رسیدم، كه رابطههایی كه در هستی برقرار میكند ایراد دارد.
برای اینكه برای خودم روشن شود، آن را دستهبندی كردم. به سه نوع رابطه رسیدم، اولین رابطه رابطهای است كه انسان با خودش دارد، چون خود ما هم پدیدهای هستیم كه در این هستی هستیم و خارج از آن نمیتوانیم باشیم و رابطهای با خودمان داریم. دومین رابطه، رابطهای كه با پدیدهها و هستندههای دیگر داریم، پدیدههای دیگر میتوانند انسانهای دیگر باشند، میتواند طبیعت باشد. سومین رابطهای هم كه با خود هستی داریم، هستی نامتعین و محض یعنی خدا.
وقتی به قضیه اینطور نگاه كردم آنچه برایم روشن شد این بود كه سوال اصلی اینجاست كه آیا این رابطهها میتوانند شكل درستی پیدا كنند یا شكل درستی از این رابطهها متصور هست یا نه؟ یعنی جایگاهی وجود دارد كه من به آن برسم و از این مخمصه خارج شوم؟ الان بیشتر طرزفكرهایی كه در جامعهی ما رواج دارد، جوابی كه به این سوال میدهند این است كه نه، وجود ندارد. یعنی شما مخمصههای مختلف دارید و هنر ما این است كه این مخمصهها را قابلتحملتر كنیم. یعنی مثلاً هنر ما این است كه بین بد و بدتر، بد را انتخاب كنیم یعنی بیرون از این مدار بسته چیزی متصور نیست. در جامعه هم مثلاً فرض كنید یك نفر كارمند است كه برای او بدیهی شده كه من یا باید زیرآب بزنم یا نمیتوانم رشد كنم، باید یكی از این دو را انتخاب كنم، هركسی در جایگاه خودش به نظر من برایش بدیهی شده است. اما من خودم هیچوقت نمیتوانستم با این موضوع كنار بیایم، فكر میكنم فطرت انسان این را نمیپذیرد. همین كه ما میگوییم اینها بد و بدتر است یعنی خوبی در فطرت ما برای ما متصور است. وقتی میگوییم مدار بسته است، یعنی مدار بازی برای ما متصور است.
حالا پاسخی كه قرآن میدهد، برای من این جالب بود كه میگوید آری وجود دارد، شكل درستی از رابطهها متصور است یا جایگاهی كه ما میتوانیم از مخمصه بیرون بیاییم و از مدار بسته بیرون بیاییم، وجود دارد. اسم آن را هم ایمان میگذارد، ایمان یعنی امنیتیافته، از امن میآید. وقتی جایگاه ایمان را یعنی جایگاهی كه از مخمصه و مدار بسته خارج شده، توصیف میكند، میگوید «لاخوف علیهم و لاهم یحزنون» یعنی جایگاهی كه ترس و اندوه غلبه نمیكند. جایگاهی كه آدم در آن كاملا بیرون و بالا آمده است.
به نظر من هیچ انسانی نمیتواند راحت از كنار این ادعایی كه قرآن میكند، عبور كند. چون از دو حال خارج نیست یا ما باور میكنیم كه همین است كه هست و زندگی انتخاب بین مخمصهها و انتخاب بین بد و بدتر است و هیچ چیزی بیرون از بد و بدتر وجود ندارد. من شخصاً نمیتوانم این را قبول كنم زیرا فکر میکنم اگر واقعاً باور كنم زندگی اینطوری است، صدبار از مرگ بدتر است. به قول مصدق بدون استقلال و آزادی زندگی پشیزی نمیارزد. یا اینكه ما باور میكنیم كه خروج ممكن است و موقعیتی خارج از این هم ممكن است. من فكر میكنم اگر كسی باور كند كه این ممكن است میارزد كه همهی زندگیاش را بگذارد و جستجو كند كه آنجا كجاست.
اگر این صحبت من پیامی داشته باشد، شاید بتوانم در این خلاصه كنم كه ما میتوانیم جستجو كنیم، حداقل قرآنی كه این ادعا را میكند، جستجو كنیم كه آیا این ادعایش میتواند واقعیت پیدا كند یا نه.
من میخواهم بحثم را با اشارهای به مفهوم امامت خاتمه بدهم. احساس میكنم امامت مثل بقیه اصول دین ما جوری مظلوم واقع شده و تحریف شده و مثل دیگر اصول دین ما تقلیل داده شده و آنطور كه به ما در مدرسه آموزش دادهاند، آن را به چیزی سیاسی تقلیل دادهاند. در حالی كه احساس نمیكنم در قرآن چیزی سیاسی باشد. میگوید در دل هر ذره ما امام مبین قرار دادیم، یا میگوید ابراهیم امام شماست، خوب ابراهیم كه اصلا قرار نیست بر ما حكومت كند، هزاران سال پیش زندگی میكرده. من احساس میكنم اینكه ابراهیم چطور امام است، ابراهیم با زندگی خودش این را نشان داده و گفته كه ببینید این راهحل متصور است، اینطور كه میتوانید خروج كنید، این عملی است و تئوری گریز از واقعیت، وهمی نیست. به قول آقای صابر برای در ویترین نیست، تحققی است و ابراهیم با زندگی خود به آن تحقق بخشیده است. به نظر من خروج و هجرتی كه ابراهیم میكند، نمادی از همان است یعنی از مدار بسته خروج میكند و آتشی كه سرد میشود به نظر من همین است و این پیام را دارد كه این آتش میتواند سرد شود و موقعیتی بیرون از آتش هم متصور است. به خاطر همین فکر میکنم این بحث خروج و هجرت چنین معنایی دارد و آنچه در قرآن مطرح شده فقط این نیست كه از سرزمینی به سرزمین دیگری برویم كه آنجا هم ممكن است آفتاب همین رنگ باشد، فكر میكنم خروج همان خروجی است كه خدا در قرآن ادعا میكند که من شما را از ظلمات خارج میکنم به سمت روشنایی. و بر اساس این ادعایش میگوید اصلا من این جهان را فراخ آفریدهام. بعد میگوید حتی شما اگر تن به تنگنا بدهید و این تنگنا را در زندگی بپذیرید و بپذیرید كه در این مخمصه زندگی كنید، بعداً یقه شما را میگیرم و میگویم جهان فراخ بود و من جهان را فراخ آفریدم، چرا خروج نكردید؟
چیزی هم درباره امام حسین كه او هم مثل ابراهیم هجرت كرد، من در خروج او هم چنین چیزی میبینم و احساس میكنم كه امام حسین هم در مخمصهای گیر كرده بود، در همان انتخاب بین بد و بدتر كه به او میگفتند یا باید بیعت كن یا باید بجنگی. اگر كسانی باشند در این سالن كه ادبیات خوانده باشند، میدانند كه مفهوم تراژدی همین است، داستانی است كه قهرمان داستان در مخمصه انتخاب بین بد و بدتر گیر میكند. جالب اینجاست اگر آخر تراژدیهای بزرگ را هم كه بخوانید، میبینید هر كدام را هم انتخاب كند، آخرش به فاجعه ختم میشود. تراژدی از «تروگوس» یعنی «بز»، و «اویدیا» یعنی «سرود» میآید كه در یونانی یعنی [آواز] بز. زیرا در یونان باستان بزها را قربانی میكردند و سرشان را برای خدایان میبریدند. من احساس میكنم این پیامی كه این تراژدیها داشتند این است كه شما همان لحظه كه به انتخاب میان بد و بدتر تن دادی، آن لحظه مرگ تو آغاز شده و مثل آن بز سلاخی میشوی زیرا باور كردهای كه خوب وجود ندارد و بیرون از این مدار بسته چیزی وجود ندارد. وقتی باور كردی، كارت تمام است.
اما آن كاری كه امام كرد این بود كه گفت من انتخاب نمیكنم، چون نه حاضرم بجنگم چون اگر بجنگم مردم میگویند برای قدرت بود، چه پیروز بشوم و چه شكست بخورم، بازندهام. بیعت هم نمیكنم چون شما را قبول ندارم، خروج میكنم و راه خارج شدن وجود دارد. من با خودم فكر میكنم درست است كه امام حسین مثلاً رفت و كشته شد، شكست نخورد به خاطر اینكه بعد از ۱۴۰۰ سال ما میبینیم كه الهامبخش است و این بزرگترین پیروزی است.
صحبتم را میخواهم با كلام امام علی خاتمه بدهم كه میفرمایند: «انی عرفت الله سبحانه بحل العقود»، یعنی من خدای سبحان را از گرهگشایی یافتم.
آقای صابر: حالا که به ضرورت جستجوگری رسیدی، خودت چه میکنی؟
مشارکتکنندهی اول: جستجو میکنم.
آقای صابر: چه چیز را باید جستجو کرد؟
مشارکتکنندهی اول: باید دنبال این باشیم كه ببینیم چطوری میشود كه اگر خروجی متصور است دنبال آن برویم كه چیزی كه بیرون از این میتواند باشد چیست. باید برویم دنبال اینکه اگر آن سه رابطه كه گفتم، خطا و نقضان دارند، نقضانهایشان را برطرف كنیم و ببینیم شکل درست رابطه با خودم، با پدیدهها و با خدا چطوری میتواند باشد.
آقای صابر: روش جستجو چیست؟
مشارکتکنندهی اول: من فكر میكنم اگر نخواهیم كلك بزنیم، حقیقت یك چیز خیلی شفاف است و هر انسانی اگر به فطرتش مراجعه كند، میتواند تصوری از حقیقت داشته باشد اما ممكن است در آن تصورش نقصان داشته باشد میتواند در آزمون و خطا آن نقصان را برطرف كند و به سمت كمال برود.
آقای صابر: جستجو را پژوهش میبینی، سیر میبینی یا پاسخ حاضر و آماده یافتن؟
مشارکتکنندهی اول: روش جستجو را در پژوهش و سیر هم پژوهش و هم سیر.
آقای صابر: چگونه پژوهش میکنی؟
مشارکتکنندهی اول: خودم کتاب میخوانم، فكر میكنم و با دوستانم بحث میکنم.
آقای صابر: متشکرم.
***
مشارکتکنندهی دوم
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته. به عنوان یک مادر خدمتتان هستم، خیلی خوشحالم، آقایی که الان صحبت میکردند خیلی خوب گفتند که اگر ما خودمان را بشناسیم با مشکلاتمان کنار میآییم. ما یک دختر خانه بودیم، بعد شدیم زن شوهردار و بعد شدیم مادر، اگر ما هم مثل شما با بچههامان کنار نمیآمدیم، معضلات خیلی زیاد بود. ولی اگر خودمان را بشناسیم و بتوانیم با چیزهایی که سر راهمان هست و پستهایی که داریم (و بالاخره در روز قیامت در موردشان از ما سوال میکنند) کنار بیاییم... .
خوشحالم که بچههای خودمان اینجا میآیند، اما ناراحتم که چرا اینجا خالی است؛ چون این بحثها که شروع شده واقعاً قابل ستایش اس ـ ت. ما خیلی کلاسها میرویم، خطاب مستقیم من به کسانی هست که در اینجا گرداننده هستند، گفتم شما سالهاست میآیید و میروید و اینجا و جاهای دیگر هستید در مورد حافظ و مولوی و... بحث میکنید، آیا تا حالا نتیجه مثبتی گرفتید؟ آیا آن چیزی که وارد اینجا شدم، بعد از ۱۰ سال همانم یا تغییر کردم؟ اگر تغییر نکردم پس این کلاس چه اثری داشته؟ ولی من میبینم جوانانی که اینجا میآیند، دلم میخواهد همان طور که دیگران جاهای دیگر کشیده میشوند از خیلی از آنها بپرسم که شما از این راههای دور که میآیید چه هدفی دارید؟ [آنها] میگویند میخواهیم حافظ را بشناسیم. باید ببینیم آیا آن دنیا از ما چه میخواهند؟ آیا حافظ میخواهند؟ وقتی ما عمل به قرآن داشته باشیم خیلی چیزها برای ما حل است. من که مادر شما و یا خواهر شما هستم ـ و کسی را در جمع نمیبینم که حکم پدر من را داشته باشد. چون من سنم زیاد است. امروز که با آقای میناچی درباره ملکالشعرای بهار صحبت میکردیم به من گفت یعنی تو اینقدر سن داری؟! گفتم آره، من بیشتر از اینها سن دارم. نصفش زیر زمین است، نصفش روی زمین است ـ خوشحالم که جمعی باشد که روی قرآن تحقیق کند. خوشحالم از اینکه بچههای ما تشخیص قرآن را با چیزهای دیگر میدهند. همین کنار آمدن خیلی مهم است. دختر من با مشکلات خودش کنار نیامده و این خیلی برای من ضربه است. توصیه من به جوانها این است؛ امر ازدواج هم برای دخترها و هم برای پسرها خیلی مهم است و من نوعی که ممکن است هیچ ارتباطی با شما نداشته باشم به این نتیجه رسیدهام که فقط پدر و مادر مقصر نیستند. همهی فامیل ـ خاله و عمه و دایی ـ [مهماند] تمام ما مثل یک مهره هستیم، بنیآدم اعضای یکدیگرند. اگر هم عضوی هم به درد آید همهی ما ناراحت میشویم. اگر یک دختر در محیط ما ناراحت بشود، من اگرچه غریب هستم، اما حکم مادر او را دارم و او را به چشم دختر خودم نگاه میکنم و برایش ناراحت میشوم. نباید فقط بگوییم بچههای ما خوب هستند. به یکی از دوستانم گفتم چرا دخترت با فلانی راه میرود؟ گفت دختر من از او بالاتر است. گفتم اتفاقاً این خیلی بد است. دوست دختر من باید بالاتر از خود او باشد. اگر خدای نکرده ضایعاتی داشته باشد آنها برطرفش کنند. خواهش من از شما این است که دوستانتان را اینجا بیاورید. همانطور که آنها دوستانشان را جاهای دیگر میبرند، شما هم دوستانتان را اینجا بیاورید. بالاخره یک روز آنها میفهمند و با مشکلات خودشان کنار میآیند. ما الآن دختران و زنان فراری زیادی داریم. پسرها و دخترهای خودمان هم که هستند. بعد از ده سال پسری میرود دختری را عقد میکند، بعد میگویند ما به همدیگر نمیخوریم. خدا شاهد است من هفتهای یک بار که امامزاده صالح میروم، با اعصاب خورد شده برمیگردم. ما فقط نگوییم بچه خودم خوب است باید ببینیم بچه ما تاثیرگذار است یا تاثیرپذیر. من در مورد بچه خودم میگویم که تاثیرپذیر است. این درد یک مادر است. فقط هم نمیگویم بچه خودم. همهی بچهها مال ما هستند. الآن خوشحالم که جمعی تشکیل شده که روی قرآن کار میکند. بارها شده که من گفتهام، همه جا هم گفتهام و ترسی ندارم. فوقش اعدامم میکنند. خوب یکی کمتر! ما باید وسیلههای ارتباطی را فراهم کنیم. کسانی را داریم که برای یک جهیزیه ماندهاند. شوهر من میگوید اینقدر حرف نزن، میگیرنت. میگویم خوب بگیرند. فوقش مرا میکشند، اشکالی ندارد. بالاخره باید یک کاری بکنیم!
آقای صابر: شما در بحث با من گفتید بحران ناشی از این است که انسانها نمیتوانند فکر کنند، میشود توضیح بدهید؟
مشارکتکنندهی دوم: ببینید ما تا زمانی که خانه پدر و مادر هستیم، معمولا آنها نقش فکر کردن را به جای ما به عهده میگیرند. تا میخواهیم نزدیک چیزی شویم، میگویند نه ما میگوییم این طوری درست است، آنطوری درست نیست. به نقش زنی هم که درمیآییم و خانم یک خانواده میشویم، آنجا هم استقلال نمیدهند. آنها که به زنان استقلال مالی و فکری دادند، خیلی بالا رفتهاند. من بارها پرسیدهام از کسانی که این کار را کردهاند که آیا اینکه به زنتان اختیار دادهاید برایتان بد شده است؟ زن و شوهری که با هم یکی باشند بچهها روزنهای برای خاطا رفتن پیدا نمیکنند. آنجا مهم است که زن برای محبوبیت خودش شوهرش را بکوبد مرد هم همینطور. مردسالاری و زنسالاری نداریم، تفاهم مهم است چه اشکال دارد هرکدام قشنگ صحبت کردند، حتی من از بجهام درس میگیرم. به خدا من کسانی را دیدهام که زنسالار بودهاند ـ به این وقت ساعت که روز بیست و چهارم است، روز خیلی بزرگی است. روز امام علی است که انگشترش را در رکوع به سائل بخشید. ـ چرا نمیآییم اصول خدا را در خودمان پیاده کنیم؟ چه اشکال دارد که دو نفر را بخواهید به هم نزدیک کنید؟ بیست سال عبادت خاضعانه و خاشعانه است. بیاییم یک فکری بکنیم. بزرگان ما فکر نکردهاند.
من یک قرص میخواهم بگیرم، ۱۵۰۰۰ تومان که فقط یک داروخانه آن را دارد، این خیلی درد است. چیزهای دیگر از کجا میآید؟ ما چیزهای لوکس را نمیخواهیم، ولی دردهای بیدرمان خودمان را میخواهیم.
هیچکس به فکر نیست، خودمان همین تعدادی که هستیم به فکر باشیم. من داشتم دعای جوشن صغیر را میخواندم، گفتم خدایا آنهایی که در خیابانها گرفتار پلنگ و مار و آدمهای وحشی هستند چه کار میخواهند بکنند؟ چه کسی باید جلودار کسانی مثل کرکس و خفاش شب و... باشد؟ خوب کسی کاری نکرد، دلشان برای ما نسوخت، همین مجتمع خودمان دلمان برای خودمان بسوزد، خودمان وسیلهها را فراهم کنیم.
آقای صابر: از یک مجتمع چه کاری برمیآید؟
مشارکتکنندهی دوم: من این را میگویم. یک پسر من فرهنگی است، یکیشان هم مهندس است، دختر هم مددکار است و در بانک است. من به او به عنوان یک مادر میگویم هرکس که مراجعه کرد، خودت رفع حاجت او را بکن. به من نمیخواهد چیزی بدهی. آن پسرم که فرهنگی است آمده بود به من میگفت دیدم یکی از بچهها در کلاس غش کرده. بعد فهمیدم پدر و مادرش دودی هستند و عمهاش از او نگهداری میکند. گفتم چرا نرفتی به آنها پولی بدهی؟ گفت آخه مادر عمهاش هم دودی است. میترسم پول را برای خودش بردارد. برای همین هم برایش مویز و عسل و... گرفتهام. خوب است؟ گفتم آره مامان، خوب است. خودمان دلمان باید برای خودمان بسوزد. خدا به ما فرصت داده هنوز روی زمینیم و میتوانیم کاری انجام دهیم. چه اشکالی دارد؟ حالا اگر خیلی پوشیده باشیم خیلی مهم جلوه میکنیم؟ من بعضیها را میبینم که بچههایشان مورد دارند. میگویم شما میتوانید با ویدئو و... در خانه او را سرگرم کنید. اما آیا روح او را هم پرورش میدهید؟
یک خانم صبح زود است، تند و تند آمده نان بگیرد، نان تازه بگیرد، اصلا نان خشکتر بده، چقدر ما جسمپروری میکنیم، آیا روحپروری هم میکنیم؟ آیا یک ساعت به یک نفر میگوییم بیاید بچه ما را درس بدهد؟ بیاییم حالا که دور هم هستیم روی این چیزها هم فکر کنیم. بالاخره این نشست چیست؟ ایشان که وقتش را میگذارد، شما همه هر کدامتان میتوانستید جای دیگری هم باشید. حیف است، به دوستانتان بگویید بیایند. من اصلا زجر میکشم وقتی میبینم این کلاسها دوام ندارند. بیایید گوش کنید، نوارها را ثبت کنید ببینید چه میگوید. درس اخلاق یعنی چه؟ بیاییم یک ذره با خدا آشنا بشویم. همین لقمانی که دارد به پسرش درس میدهد «پسرجان، دخترجان» میگوید. بله، ابراهیم از خودگذشتگی کرد. خدا خواست آن گوسفند را بفرستد، وگرنه اگر هر کس مجبور میشد یک پسر قربانی کند دیگر کسی خانه خدا نمیرفت.
هرکس به نوبه خودتان بکوشید بچهها را در راه راست کنیم، درست است که در خانواده اشباع نمیشوند به کسان دیگر پناه میبرند ولی پدر و مادر هم چقدر.... کسی که خدا را میپرستد، احترام به پدر و مادر میگذارد. در امر ازدواج هم همینطور، بگذارید پدر و مادر برای شما انتخاب کنند زیرا دیدشان وسیعتر است.
اگر برای ما کسی کاری انجام نداد، نباید خودمان دلمان برای خودمان بسوزد؟
دوستان گریز نزنند از اینجا، خدا خواسته کلاسی اینجا درست شده دوستانتان را بیاورید. از این کلاس بهرهبرداری کنید. نگذارید این صندلیها خالی بمانند. من از دایر شدن این کلاس حظ میبرم. حتی اگر برایش پول هم خرج کنیم ارزش دارد. نمیدانم کدام یک از ائمه اطهار بودند، آمدند چهل روز به کافران غذا دادند و بعد گفتند حالا سجده کنید، کافران گفتند غذاشان را خوردیم بگذار سجده کنیم، گفت خدایا من تا سجود سبحان الله آوردمشان و بقیهاش با خودت. چرا دختران و پسران ما اینجا نیستند؟ ولی جای دیگری اگر کلاس درباره یک شاعری باشد پر میکنند. آنهایی که با آن حالت میآیند باید یک تغییری بکنند.
اگر اینجا پولی بود میآمدیم؟
آقای صابر: فکر میکنید از این وقت گذاشتنها چه بیرون میآید؟ فکر میکنید وقتی برای آزاد کردن میماند حالا که بچهها بیحوصله و خانواده هم چند پیشهاند؟
مشارکتکنندهی دوم: من فکر میکنم وقت خیلی میماند، به خانمی گفتم شما که غذای آن چنانی درست میکنی، حتی اگر بهترین غذا را بخوری، چه میشود؟ چرا امیرالمومنین سه تا خرما میخورد؟ چون حلال بود یکیاش میشد زینبین، یکیاش میشد نهجالبلاغه یکی هم برای خودش.
حلال بودن همه چیز را درست میکند. من مادر سه شهید را میشناسم. برای من تعریف میکرد که من وقتی ۱۵ ساله بودم، پدر و برادرم تصمیم گرفتند مرا به یک مرد ۳۰ ساله بدهند. روزی که قرار بود ازدواج کنیم به او گفتم تقدیر من این بوده که تو را به عنوان شوهر من انتخاب کنند. این کار را برادر و پدرم کردند. ولی من از تو خواهش میکنم برای من رزق و روزی حلال بیاوری. ـ دختر ۱۵ ساله این حرف را زده، الآن دخترهای ما چه میگویند؟ ـ او هم به من گفت چشم. من با خودم عهد میکنم که تو را خوشبخت کنم. سه تا پسرش شهید شدند. میگوید روزی که زنگ زدند و خبر شهادت سومین پسرم را دادند تلفن از دست من افتاد. آنجا مادر و دختر و دوستم بودند. مادرم گفت تو که انتخاب را به عهده خودشان گذاشته بودی. گفتم بله، ولی من میخواهم زمانی که پدر شهیدانم را میآورند صبر داشته باشم. ـ چون او هم از جبهه میآمد ـ گفت من غسل حضرت زینب را کردم و نماز خواندم تا زمانی که با شوهرم برخورد میکنم بتوانم خودم را نگه دارم. چادرم را عوض کردم و بیرون رفتم. حالا بیرون جمعیت موج میزد. شوهرم سرش را پایین انداخته بود وخجالت میکشید. گفتم حاجی چرا سرت را پایین انداختهای؟ گفت آخر تو ناراحت نیستی؟ گفتم نه! پاشو پشت سرت را نگاه کن. ببین چه جمعیتی دارد موج میزند. کجا همچین کاری میکنند؟ بعد میگفت که ما تا هفت، هشت روز همدیگر را ندیدیم. یک شب که با همسرم تنها بودیم به من گفت: تو روزی به من گفتی که لقمه حلال به من بده. من هم گفتم الحق و الانصاف که لقمهات حلال بود. گفت ولی من هم قول داده بودم تو را خوشبخت کنم. ولی من این کار را نکردم. پسرانت بودند که تو را به اوج رساندند. چرا که تربیتشان به عهده تو بود.
من از آقایان خواهش میکنم، ولو اینکه کم باشد لقمه حلال بدهید. سید کریم اصفهانی که بود؟ پینهدوز بود، چرا به آن مقام رسید که امام زمان میرفت دم دکانش مینشست و همکاری میکرد؟ چون لقمهاش حلال بود و وفای به عهد داشت، آیا شما هم در قولی که میدهید همین طوری هستید؟ امام زمان به او گفت بلند شو کفش مرا بدوز. گفت قربانت بشوم. من میدانم تو امام زمان من هستی. اگر بگویی باید امرت را اطاعت کنم. ولی من از خوان شما به وفای عهد رسیدم. الآن کسی زودتر از شما کفشش را آورده که من بدوزم. وفای عهد خیلی مهم است، هفت چیز است که ولای علی است اگر یکیاش را هم نداشته باشی، فایده ندارد یکی از آنها این است که چیزی را که برای خود میپسندی برای دیگران بپسند. آیا ما این طور هستیم؟ موقعی که میرویم سر کار کس و کارمان را نمیبریم؟ آیا وقتی گوسفند قربانی میکنیم، مثل امیرالمومنین قربانی میکنیم؟ ـ که آشغالهایش را برای خودش میگذاشت و بقیهاش را به مردم میداد ـ یا آبگوشتی و ران و خورشتی را برای خودمان میگذاریم و همهی آشغالها را میگذاریم برای مردم؟
دل رحم داشته باشیم. دل رحم که داشته باشیم خدا را میبینیم.
بعضی وقتها در تنگنا بوده ام، گفتم تا آدم در جایی قرار نگیرد نمیداند آن حالت چیست. دیشب هم یکی از آن تنگناها بود، همهاش وحشت داشتم که خدایا آبروی من را در این وضعیت حفظ کن. از بس وحشتزده بودم که کسی به من حمله نکند. این شریعت ماست؟ این شیعهبودن ماست؟ سنیها بدند؟ فقط کسی به کسی تجاوز نمیکند. خیلی سخت است که آدم در مملکت شیعهاش بماند اما همهاش در خوف و وحشت باشد.
چرا میگوید رزق و روزیات را در ضیغ قرار دادم تا با بدبختی دربیاری؟ چون نه خودمان را میشناسیم نه خدای خودمان را. شکمها که سیر شد استعدادها بروز میکند، دلمان ان شالله برای هم بسوزد. چرا از دعای هم غافل هستیم؟ اِرحم تُرحم، دری که باز کردی دری دیگر به رویت باز میشود. میگوید اگر بیماری را از کسی برداشتی، بیماریات طول نمیکشد. اگر کسی را خشنود کردی بهشت بر تو واجب میشود. میگوید دو تا بچه خوب تربیت کردی ـ مخصوصا دو دختر خوب ـ وارد بهشت میشوی چون بهشت زیر پای مادران است. در حالی که الآن متاسفانه، متاسفانه اگر بچه خطا برود میگویند با مادر بود، اگر به اوج برسد میگویند با پدر بود. لقمهتان را پاک کنید. اگر پاک کنید امام زمان خودش شما را پیدا میکند.
حمال اصفهانی بچه را بین زمین و هوا نگه داشت، چرا؟ گفت چون هشتاد سال هرچه خدا گفت، گفتم چشم، یک بار هم من به خدا گفتم، او گفت چشم. چرا غافلیم؟ پروژه و فلان را بگذاریم کنار، برویم بزرگانمان را ببینیم که به چه پایه رسیدند و چطور رسیدند. من الآن شرمنده آقای صابر هستم. در حالی که استادان هستند من دارم صحبت میکنم. من هیچکس نیستم. هیچچیز نیستم. مطالعاتی هم ندارم. ولی اگر ۱۵ سال پیش استادی داشتهام و از او تاثیر گرفتهام، او را از یاد نبردهام. خواهش میکنم از شما، در لباس همسری، همسرانتان را بیاورید. دست دوست و خواهر و برادرتان را بگیرید و بیاورید. البته نمیگویم که همهاش به جمعیت است. جمعیت خیلی اسم و آوازه دارد ولی همین که هست ان شاالله اینجا راهگشا باشد. از امام زمان میخواه هرکس بد است و در هر لباسی و ظلم میکند شرش از این دنیا کم بشود. ظلم و ظالم با هم بروند. سودجویانمان که توقع نداشتیم فلان شغلی بهش برسد، رسیدهاند. الان خیلی فجایع است، آدم تنش میلرزد. ان شا الله اگر از بغل دست بدیها رد شدیم، فکر نکنیم مال خودشان بوده. نگاه کنیم. اگر زنی بد شد، اگر دختر یا پسری بد شد، از یک ناحیه نبینیم، اینها دلشان خیلی ترد است. بارها شده سر به دیوار گذاشتهاند وهایهای گریه کردهاند. کسی دل نمیسوزاند. یکی آمد به من گفت من پسر ۲۴ سالهای دارم که مهندس کامپیوتر است. شما دخترت را میدهی؟ گفتم دختر من که خیلی بزرگتر است. حکم مادر را برای او دارد. ولی کسانی را میشناسم که بتوانم معرفی کنم.
بیایید زندگی را به هم وصل کنیم اگر زندگی زن و شوهر محکمتر باشد فسق و فجور هم کمتر است. فقط هم بچه من نیست، نوههای من هم دارند در این اجتماع بزرگ میشوند. دست به دست هم بدهیم و کاری بکنیم که خداپسندانه باشد. قرآن لقلقه زبان یک عده شده. قرآن را کنار گذاشتهاند. مگر خودش بیاید و قرآن اصلی را پیاده کند. انشاءالله آقای صابر صد سال زنده باشد. من به او به عنوان برادر یا پسر خودم نگاه میکنم. حیف آن چهرههایی است که مشخص است در روز سختی میکشند و شبها شبزندهداری میکنند. انشاءالله بتوانیم بهرهگیری کنیم. توراخدا دوستانتان را دعوت کنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
آقای صابر: خیلی ممنون. انشاءالله شما یک کمی هم در آشپزخانه وقت بگذارید. معلوم است کنسروخورید! (خنده حضار) ممنون از بحثی که ارائه کردید.
مشارکتکنندهی دوم: من به غذا اهمیت نمیدهم!! اتفاقاً شوهرهایمان را راحتتر میتوانیم گول بزنیم. برای سلامتی زنهای خوب و شوهرهای خوب و دخترها و پسرهای خوب بر محمد و آل محمد صلوات.
آقای صابر: متشکرم.
***
[۱] نامه امام علی(ع) به فرزندش: وَ لَمْ يَجْعَلْ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ مَنْ يَحْجُبُهُ عَنْكَ وَ لَمْ يُلْجِئْكَ اِلى مَنْ يَشْفَعُ لَكَ اِلَيْهِ، (و خداوند بین تو و خودش کسی را حاجب ننموده و تو را مجبور به توسل و واسطه ننموده است).
[۲] . اشاره به ضربهی ۵۴ در سازمان مجاهدین خلق که طی آن مجاهدین مارکسیستشده اقدام به حذف و تصفیهی مجاهدین مسلمانی نظیر شریفواقفی و صمدیه کردند.
[۳] اشاره به ماجرای قتل شهید مجید شریف واقفی توسط مجاهدین در سال ۵۴ که پس از ترور او در یکی از کوچههای خیابان سلمان فارسی، او را با اتومبیل به بیابانهای اطراف تهران منتقل کرده، سپس درون جسدش را با مواد آتشزا پر کرده و سوزاندند و آنگاه قطعه قطعه کرده و در چند محل دفن کردند.
[۴] بیا بیا دلدار من، دلدار من/ درآ درآ در کار من در کار من/ تویی تویی گلزار من گلزار من/ بگو بگو اسرار من اسرار من ـ (مولانا، دیوان شمس تبریزی ـ غزل شماره ۱۷۸۵)